اینجا دو روز است که یک ریز دارد باران می بارد. از همان باران ها که گلی در فیلم "در دنیای تو ساعت چند است" بهشان می گفت بارش. دوست داشتم جایی از این کره ی خاکی پهناور (و البته در مقایسه با کهکشان ما و دیگر کهکشان ها و کل دنیا، کوچک) زندگی می کردم که هر روز هوا ابری بود، هر روز بارانی، همیشه خیس و مرطوب، همیشه سرد و آبی. آنوقت هر روز از یک هوای سرد و گرفته ی بارانی دیگر می نوشتم. ماجراهای جذاب هیچ وقت زیر زل آفتاب اتفاق نمی افتند! معمولا چنین است. ولی می توانم تخیل کنم که در چنین جایی زندگی می کنم. می توانم طوری وانمود کنم که انگار در آمریکا یا اروپا یا حتا در قطب زندگی می کنم. مگر چه کسی قدرت تخیل را از من گرفته؟ مگر جایی قسم خورده ام یا جایی را امضا کرده ام که فقط از چیزهای واقعی بنویسم؟ فقط راست بگویم؟ چرا نباید دروغ نوشت؟ اصلا چرا مرز بین واقعیت و تخیل باید روشن باشد؟
امروز سه شنبه است. صبح که از خواب بیدار شدم و پرده ی حریر پنجره ی شیشه ای بزرگ اتاقم را کنار زدم دیدم همه ی باغ سفید پوش شده. چمن ها، همه ی درخت ها، درخت های سیب، گلابی وحشی، پرتقال، موز، انجیر، حتا درخت های آلبالوی وسط باغ. آب استخر یخ زده بود و رویش را برف پوشانده بود. میز و صندلی های روی ایوان پوشیده از برف بودند. همه جا پر از برف بود، برف، برف زیبا و عزیز. بدون اینکه متوجه باشم چه می کنم پنجره را باز کردم و بی اختیار و پا دویدم توی حیاط. دویدم وسط باغ، دور درخت ها می چرخیدم و می خندیدم و جیغ می کشیدم. پاک بچه شده بودم. اصلا عقلم را با دیدن آن همه سفیدی از دست داده بودم. چرا باید عاقل بود؟ حتم دارم اگر توی چشم هایم نگاه می کردی، چشم هایم هم سفیده شده بودند با دیدن آن همه سفیدی. بعد جک (این اولین اسمی بود که به ذهنم رسید! نمی دانم چرا؟!) دوید سمت باغ و با داد و فریاد و با مگر دیوانه ای و اگر سرما بخوری چه و این حرف ها مرا برد سمت خانه. (راستش از این قسمتش خیلی خوشم نیامد! از این که مثلا یک جک نامی یا هر نام دیگری من را بکشاند سمت خانه، توی ذهنم تصور کردم که مرا کول کرد یا یک همچین چیزی! اصلا برای چه باید یک مرد هم در رویاهایم وجود داشته باشد؟ البته اگر "او" باشد بد نیست ولی عجیب اینجاست که حتا در رویا هم نمی توانم او را کنار خودم تصور کنم.)
بگذریم. همچین وصف العیش نصف العیش طور! هر چند آخرش گند زده شد به رویاهایم ولی به هر حال.
در ادامه ی پست قبل جا دارد بگویم اگر فکر می کنید از فکر کردن به اینکه او الان، همین الان و دقیقا همین الان نشسته در فلان کافه ای در فلان جایی از این کره ی خاکی، روبه روی فلان دختری که برایم کوچک ترین اهمیتی ندارد که کیست یا چیست، و دارد کادوی قرمز (که بعید می دانم او اهل کادو قرمز دادن باشد ولی خب ممکن است دختره اهل این کارها باشد، همان دختره ای که شک ندارم امشب لباس قرمز پوشیده) می دهد و یک کادویی که اصلا برایم مهم نیست چه کوفتی تویش است می گیرد و شاید دسته گلی هم بدهد و بعد قهوه ای یا شامی بخورند و بعدش. بعدش هرچی و هر کجا، ناراحت نمی شوم و عین خیالم نیست، باید بگویم تقریبا ناراحت نمی شوم و عین خیالم نیست اما کمی نارحت می شوم و عین خیالم هست که خب آن هم قابل اغماض است.
تا شعاع چند کیلومتری من، تنها کسی که هیچ کس را ندارد که روز عشاق را با او جشن بگیرد (و پیر شده و تا کنون حتا یک ولنتاین هم نداشته، که البته فدای سرش)، منم. هرچند اگر بنا باشد لباس قرمز بپوشم و شال قرمز بر سر کنم و گل قرمز و کیک و شیرینی قرمز و شکلات قرمز و کادوی قرمز و قلب قرمز و عروسک خرسی قرمز و بادکنک قرمز و هر کوفت قرمز دیگری کادو بدهم یا بگیرم، ترجیح می دهم تا ابد الدهر من همان تنها آدم تنهای چند کیلومتری خودم باشم.
به مقدسات قسم قضیه قضیه ی گربه و گوشت و پیف پیف و فلان نیست اگر همین حالا کسی چنین پکیج قرمزی جلویم بگذارد در لحظه روی خودش و پکیج کوفتی قرمزش بالا خواهم آورد. باور کنید این اتفاق می افتد. اگر به شکل حقیقی نیفتد به شکل نمادین خواهد افتاد.
ولی خب من هم بدم نمی آمد یکی می بود که امشب حداقل یک شام متفاوتی درست می کردم و با هم می خوردیم. شام متفاوت را امشب درست می کنم اما برای خودم تنها. حالا که کسی نیست، که به جهنم که نیست، من چرا نباید یک شب متفاوت داشته باشم. این شد که نشستم آرایش کردم. لباس زیبا پوشیدم و قصد دارم شام را خودم برای خودم پیتزا درست کنم و همچین گور بابای همه ی دنیا طور خودم برای خودم جشن بگیرم و خودم به خودم روز عشاق را تبریک بگویم چون هیچ کس به اندازه ی خودم عاشق خودم نیست. ممکن است فکر کنید این جملات کمی شعاری گونه و الخ باشد اما نیست و شما آزادید هر جور که دوست دارید فکر کنید و به من هم هیچ ربطی ندارد.
دلم میخواست سرش فریاد بکشم: خفه شو خفه شو خفه شو
وقتی حوصلهی هیچ کس را نداری، وقتی حتا جواب عزیزترین کست را هم نمیدهی، برای چه باید این آدمهای خردهریزِ زندگی را تحمل کنی.
کاش میتوانستیم خیلی راحت، رک و پوست کنده به این جور آدمها بگوییم: نمیخوام باهات حرف بزنم، حوصله تو ندارم، حالم از حرفای یک سر پوچ و مسخرهات به هم میخوره، چرا خفه نمیشی یه دقیقه؟ کاش میشد. در این صورت گاهی اوقات یا خیلی اوقات (البته تا قبل از اینکه عادت کنیم) از دست خیلی از آدمها ناراحت میشدیم اما وقتی کسی این را نمیگفت خیالمان جمع بود که مزاحم نیستیم.
آخ که اگر چیزی به اسم آداب معاشرت از اساس وجود نداشت. منظورم همان است که گفتم. اصلا وجود نداشت. هیچ کس نمیدانست چیست. اصول از پیش تعیین شدهای وجود نداشت. همه حرف دلشان را میزدند. کاری که دلشان میخواست انجام میدادند. دیگر کسی مجبور نبود چیزی یا کسی یا کاری را تحمل کند. به خدا که زندگی لذت بخش میشد.
من این روزها عصبانی و خستهام. من به خودم حق میدهم که یک روزهایی عصبانی و خسته باشم.
داشتم در رویا از برف می نوشتم، رفتم پشت پنجره و دیدم بله! دارد برفی می بارد به مراتب زیباتر از آنچه تصورش را می کردم. (این که البته کمی اغراق بود ولی می شود گفت با زیبایی کاملا متفاوتی از آنچه که تصورش را می کردم.)
خیالی نیست. حالا شما تصور کنید که زمین فوتبال روبروی آپارتمان من همان باغ بزرگ توی رویای پست قبل است و درخت های کاج و چنار اطرافش همان درخت های موز و گلابی وحشی و انجیر و آلبالو و الخ. میز و صندلی های مغازه های روبرو همان میز و صندلی های توی ایوان است و چمن یخ زده ی زمین فوتبال همان استخر یخ زده ی توی رویا. پرده عمودی های پنجره های خانه ام همان پرده ی سفید حریر و همه ی پنجره های خانه ام را هم که کنار هم بگذارید یک چیزی توی مایه های پنجره ی بزرگ شیشه ای قبلی از تویش در می آید. با این تفاوت که پنجره را اگر باز کنم و از آن بیرون بروم از طبقه ی پنجم با مخ به زمین فرود خواهم آمد!
اینجا اما حتا در مقام مقایسه هم هیچ جک نامی وجود ندارد. اینجا فقط خودم هستم و خودم. که خب چه بهتر.
اینجا دو روز است که یک ریز دارد باران می بارد. از همان باران ها که گلی در فیلم "در دنیای تو ساعت چند است" بهشان می گفت بارش. دوست داشتم جایی از این کره ی خاکی پهناور (و البته در مقایسه با کهکشان ما و دیگر کهکشان ها و کل دنیا، کوچک) زندگی می کردم که هر روز هوا ابری بود، هر روز بارانی، همیشه خیس و مرطوب، همیشه سرد و آبی. آنوقت هر روز از یک هوای سرد و گرفته ی بارانی دیگر می نوشتم. ماجراهای جذاب هیچ وقت زیر زل آفتاب اتفاق نمی افتند! معمولا چنین است. ولی می توانم تخیل کنم که در چنین جایی زندگی می کنم. می توانم طوری وانمود کنم که انگار در آمریکا یا اروپا یا حتا در قطب زندگی می کنم. مگر چه کسی قدرت تخیل را از من گرفته؟ مگر جایی قسم خورده ام یا جایی را امضا کرده ام که فقط از چیزهای واقعی بنویسم؟ فقط راست بگویم؟ چرا نباید دروغ نوشت؟ اصلا چرا مرز بین واقعیت و تخیل باید روشن باشد؟
امروز سه شنبه است. صبح که از خواب بیدار شدم و پرده ی حریر سفید پنجره ی شیشه ای بزرگ اتاقم را کنار زدم دیدم همه ی باغ سفید پوش شده. چمن ها، همه ی درخت ها، درخت های سیب، گلابی وحشی، پرتقال، موز، انجیر، حتا درخت های آلبالوی وسط باغ. آب استخر یخ زده بود و رویش را برف پوشانده بود. میز و صندلی های روی ایوان پوشیده از برف بودند. همه جا پر از برف بود، برف، برف زیبا و عزیز. بدون اینکه متوجه باشم چه می کنم پنجره را باز کردم و بی اختیار و پا دویدم توی حیاط. دویدم وسط باغ، دور درخت ها می چرخیدم و می خندیدم و جیغ می کشیدم. پاک بچه شده بودم. اصلا عقلم را با دیدن آن همه سفیدی از دست داده بودم. چرا باید عاقل بود؟ حتم دارم اگر توی چشم هایم نگاه می کردی، چشم هایم هم سفیده شده بودند با دیدن آن همه سفیدی. بعد جک (این اولین اسمی بود که به ذهنم رسید! نمی دانم چرا؟!) دوید سمت باغ و با داد و فریاد و با مگر دیوانه ای و اگر سرما بخوری چه و این حرف ها مرا برد سمت خانه. (راستش از این قسمتش خیلی خوشم نیامد! از این که مثلا یک جک نامی یا هر نام دیگری من را بکشاند سمت خانه، توی ذهنم تصور کردم که مرا کول کرد یا یک همچین چیزی! اصلا برای چه باید یک مرد هم در رویاهایم وجود داشته باشد؟ البته اگر "او" باشد بد نیست ولی عجیب اینجاست که حتا در رویا هم نمی توانم او را کنار خودم تصور کنم.)
بگذریم. همچین وصف العیش نصف العیش طور! هر چند آخرش گند زده شد به رویاهایم ولی به هر حال.
کتابی دارم میخوانم که مجموعه نه داستان از سلینجر است. یکی از داستانها "دورهی آبی دو دمیه اسمیت" است. این عنوانی است که سلینجر انتخاب کرده. که البته اشاره ای به دورهی آبی پیکاسو دارد و داستان بخشی از زندگی پسر نقاشی است با اسم مستعار دو دمیه اسمیت. مترجم محترم، آقای احمد گلشیری، که از قضا برادر هوشنگ گلشیری عزیزِ ما هم است (این البته توضیحی اضافه و غیرضروری بود. برای من به شخصه کوچکترین اهمیتی ندارد که مترجم برادر کیست! بگذریم) همهی اینها را نادیده گرفته و آمده به احترام خنگترین خوانندههای تاریخ ادبیات (که ما باشیم) عنوان داستان را گذاشته: دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم.
خیلی دوست دارم ایشان را روزی، جایی از نزدیک ببینم و بپرسم دلتنگی کدام است؟ خیابان چهل و هشتم کجاست؟ اصلا چرا خب؟!
نکتهی جالبتر این است که ایشان در خر فرض کردن مخاطب به همینجا هم بسنده نکردهاند. آمده اند و این عنوان من در آوردی (و ظاهرا عامهپسندتر) را گذاشته اند روی کل کتاب. روی مجموعه.
شاید دارم کمی تند مینویسم یا کمی زیاده روی میکنم اما هر چه که هست نظر شخصی من است و من دوست داشتم این داستان را به احترام سلینجر با همان عنوان "دورهی آبی دو دمیه اسمیت" بخوانم و کتاب را با عنوان "نه داستان".
آقا یا خانم محترم به شما هیچ ربطی ندارد که من چند سالهام یا در چه رشتهای تحصیل میکنم یا سال چندمم یا کجا زندگی میکنم یا هرچه و هرچه و هرچه. هیچ چیز زندگی من به شما و هیچ کس دیگری هیچ ربطی ندارد. من هیچ تمایلی به حتا یک کلمه حرف زدن با هیچ انسانی ندارم. حالم از همهی مکالمات خصوصی و غیر خصوصی با هر انسان جدیدی که نمیشناسم به هم میخورد.
درحال حاضر من تمایلی برای مکالمه با هیچ انسان جدیدی ندارم.
دست از سر من بردارید.
من گنده دماغ ترین، بداخلاقترین، مسخرهترین و اشتباهیترین آدمی هستم که کسی ممکن است برای حرف زدن انتخاب کند.
(حرفهایی که دوست دارم به خیلیها بزنم ولی به جایش فقط سکوت میکنم.)
فرو رفتن در خود از آن جایی شروع میشود که هیچ کس نمیخواهد بشنود تو چه میگویی. همه حرف خودشان را میزنند. همه دنبال خالی کردن خودشانند، دنبال رسیدن به مقصود خودشان، دنبال به دست آوردن چیزی که تنها خودشان میخواهند. در زندگی من که همیشه همینطور بوده. شاید این از بدشانسی من است که تا حالا به کسی برنخورده ام که همهی دغدغه اش فقط و فقط شنیدن درد من باشد. شنیدن داستان من، دغدغهی ذهنی من. کسی که فقط دنبال این باشد که بفهمد در مغز من چه میگذرد. بدون منظوری جز دوست داشتنم. بدون هدفی جز رسیدن به آنچه که خودش میخواهد. بدون اینکه دنبال یافتن چیزی باشد که بتواند بعدها علیه خودم به کار ببرد.
همهی آدمهای زندگی من میخواسته اند حرف خودشان را بزنند. باور کنید من همهجوره اش را امتحان کردهام. از حرف زدن با یک بچهی پنج شش هفت ساله بگیر تا آدمهای مسن هشتاد نود ساله. از پدر و مادر و خانواده و دوستانم بگیر تا غریبهای توی خیابان. از گفت و گوهای رودررو بگیر تا حرف زدن پشت تلفن و وویس و چت. از آدمهای حقیقی بگیر تا آدمهای مجازی. اگر هم کسی چند ثانیهای به حرفهای من گوش داده باشد فقط برای این بوده که در ادامه حرف خودش را طوری که انگار مرتبط با منظور من بوده بزند.
این بود که من پناه بردم به سوشال مدیا، به اپلیکیشنهایی که بتوانی در پیج شخصی ات بدون مزاحم حرفهای شخصی بزنی. منظورم از حرفهای شخصی همان حرفهایی است که در واقعیت هیچ کس حوصلهی شنیدنشان را در یک مکالمهی دو یا چند نفری ندارد. البته واقعیت این است که آن جا هم کسی حوصلهی این حرفها را ندارد. این را وقتی میفهمی که میبینی عکس غذا و حیوان خانگی و سلفیهای مسخرهی لبخند زده به دوربین با یحتمل بیتی شعر بیربط در انضمامش بیشتر از حرفهای تو لایک میخورد.
همین میشود که پناه میآوری به وبلاگی که تقریبا هیچ مخاطبی ندارد. تا اینکه در فرایندی واقع گرایانه تنها خودت برای خودت حرف بزنی.
زندگی این طوری است که تو نشستهای توی گوشهی انزوای خودت، توی گوشهی متروکت و بلا ناگهان از آسمان، زمین، در، دیوار، از نمیدانم کجا بر سرت آوار میشود. نشستهای داری زندگی ات را میکنی و درگیرِ گیر و دار دیروز و امروز و فردای خودت هستی و بدبختی از یک جای ناکجا به سویت حمله میکند.
الان که دارم اینها را مینویسم توی بیمارستانم. و اینبار نه در کسوت یک دانشجوی پزشکی که در لباس همراه بیمار. همراه عزیزترین کسم.
میدانید، زندگی همین قدر کشکی است. همینقدر بیرحم. همینقدر احمقانه و بی بنیاد و هیچ در هیچ. دقیقا همانطور که "حافظ هزار بار کرده است تحقیق".
بیماری بیهوا شما را از پا درمیآورد. بیهوا گرفتار پزشک و بیمارستان و درمان میشوید. تومورهای مغزی بعد از بیست و پنج سال بیهوا عود میکنند.
بغض دارم. بغضی فرو خورده که هر آن اشکی توی چشمهایم جمع میکند. دلم به حال این همه رنجی که انسان به خاطر انسان بودن باید متحمل بشود میسوزد. دلم برای عزیزم میخواهد از سینهام بیرون بزند.
حالم از این عُسْرِ مَعَ العُسرِ مَعَ العُسر به هم میخورد. از این کوفتِ پشتِ کوفتِ پشت کوفت.
از این بلاتکلیفی که نمیدانی تهش چه میشود.
دلم میخواهد برم یک جایی که هیچ انسانی تا شعاع چند کیلومتری ام نباشد و فریاد بزنم. زار بزنم. که مجبور نباشم بغض کنم و لال شوم. که آنقدر پیاده بروم که از پا بیفتم.
من توی این دو روز چند بار مرده ام.
برای حرف زدن از سکوت باید سکوت کرد. برای نوشتن دلیل سکوت باید به سکوت ادامه داد.
اصلا برای چه باید حرف زد؟
برای که باید حرف زد؟
تا کی باید توضیح داد و توصیف کرد و توجیه کرد و فلسفه بافت؟
تا کجا باید کلمه شد و بیان کرد؟
من از کلمهها پرم. مغزم از کلمهها در حال انفجار است. گوشم از کلمهها پر است. دهانم پر از کلمه است. چشمانم مدام کلمه میبینند. دستانم مدام کلمه مینویسند.
کلمهها مانند ارتشی چند میلیون نفری روبهروی منِ تنها ایستاده اند و من صلاحی جز سکوت ندارم. پناهی جز سکوت و س نمیشناسم.
اگر زندگی را یک نمودار سینوسی در نظر بگیرید، من اکنون در قعر یکی از آن عمیقترین چالههای نمودار ام. دقیقا وسطش. دقیقا همانجایی که دیگر از آن منفیتر ممکن نیست.
شاید تنها ماندن بیش از حد تازه الان دارد کم کم تاثیرش را میگذارد. شاید به خاطر این است که سطح هرمونهای بدنم در مینیموم حالت ممکن اند. شاید چند روزی خوب به بدنم نرسیده باشم، خوب غذا نخورده باشم. شاید دلتنگی مرا از پا در آورده. شاید اینکه از درسها عقبم ناخودآگاه روی روانم تاثیر منفی گذاشته. هرچه که هست بدم. بد. بد.
در حد همان شعر اخوان. چه امیدی؟ چه ایمانی؟
بده. بد بد، راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست
نه تنها بال و پر، بال نظر بسته ست
قفس تنگ است و در بسته ست
کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت.
میخواستم از تو بنویسم. از تو برای تو بنویسم. باز دیدم بین من و تو چیزهایی هست که فقط من و تو میفهمیم. حتا اگر مرا رها کنی و بروی. حتا اگر دیگر نباشی. هرچند همیشه هستی. دلتنگی تو جزء لاینفک زندگی من شده، آنقدر که یادم رفته زندگی بدون دلتنگِ تو بودن چه شکلی است.
بله! بین من و تو چیزهایی هست که فقط من و تو میدانیم. چیزهای مگو. چیزهایی که حتا اگر بخواهیم بگوییم قابل گفتن نیست.
کاش میتوانستم کاری بکنم. کاش میشد کاری کرد.
امروز طاقتم طاق است. کاسهی صبرم لبریز شده و بیوقفه از چشمهام بیرون میریزد و باز کاری نمیتوانم بکنم. کاری نیست که بکنم. هیچ چارهای برایم نمانده. هیچ چارهای برایم نگذاشتی.
نه حتا در همین حد که این حرفها را به جای نوشتن در این ناکجاآباد، بیایم و برای خودت بگویم.
ارسطو در بوطیقا (به گمانم) میگوید: داستان شرح آن چیزی است که "ممکن" است برای مخاطب اتفاق بیفتد، نه آنچه "در واقع" برای راوی اتفاق افتاده است.
دقت کنید رفقا.
اصلا بیایید این را سرلوحهی همهی نوشتههایمان قرار دهیم. بیایید این جمله را روی تودهی سلولهای خاکستری مغزمان تتو کنیم.
حکایت عشق من، حکایت عشقی نادیده است. من عاشق کسی شدم که حتا یکبار هم از نزدیک ندیدمش. من، آدمِ عاشق شدن از نزدیک نیستم. اگر قرار بود از کسی توی نظر خوشم بیاید حتما توی این بیست و پنج سال اتفاق افتاده بود. حالا اینکه این مشکل از من است یا دیگران، اصلا مهم نیست. برای چه باید دنبال علتِ مشکل گشت؟ اصلا مگر مشکلی هست که دنبال علتش بگردیم؟
من همینم.
من. آدمی که بدون عاشق بودن یک دقیقه هم دوام نمیآورد و از قضا از هیچ آدمی هم خوشش نمیآید باید چطور دوام بیاورد؟
تنها راه چاره این است که عاشق تصویر ذهنی خودت از یک آدمی بشوی که شاید وجود خارجی داشته باشد اما یحتمل خیلی شبیه تصویر ذهنی تو نیست. هیچ چیز در واقع شبیه به تصویر ذهنی ما نیست. همیشه تفاوتهایی وجود دارد.
چه اهمیتی دارد؟ واقعیت. حقیقت. آنچه در واقع "وجود" دارد. چه اهمیتی دارد؟
میدانی تصمیمم چیست؟
میخواهم تو باشی، بمانی، همیشه، همینجا، هرجا، هرجایی که من باشم، تا روزی که هستم تو هم باشی. مثل همهی این روزها و ماهها و سالها. مثل وقتی که نبودی و من هنوز نمیشناختمت و با تخیل بودن کسی که همهی من را میفهمد زندگی میکردم. مثل همیشه. چرا تلاش کنم که تو را از ذهنم پاک کنم؟ چرا تلاش کنم که به تو فکر نکنم و مدام هرلحظه باز به تو فکر کنم؟
اصلا بیا خیال کنیم که تو همیشه هستی. از صبح که از خواب بیدار میشوم تا شب که میخوابم. تا شب که اگر خوابم ببرد. موقع غذا خوردن، موقع کتاب خواندن، موقع موسیقی گوش دادن، موقع درس خواندن، کار کردن، راه رفتن، دویدن، توی خیابان، توی جاده، توی سفر، توی خانه، حتا موقعی که با کسی ازدواج میکنم (اگر بکنم) حتا زمانی که بچهدار میشوم. حتا زمانی که بچههایم بزرگ میشوند، مدرسه میروند، دانشگاه میروند، ازدواج میکنند. تا همیشه. تا زمانی که میمیرم. اصلا تا بعد از مردن. اگر بعد از مردنی در کار باشد.
بیا خیال کنیم تو همیشه هستی. با اینکه نیستی. با اینکه روحت هم از این چیزها بیخبر است.
اگر هم روزی فهمیدی و گلایهای کردی که چرا نگفتم، پاسخت مشخص است. تو من را نخواستی. تو رفتی پی دیگری. و من چکار میتوانم بکنم جز این کار؟ جز زندگی کردن با تخیل بودن کسی که فکر نمیکنم دیگر در تمام زندگیام کسی را پیدا کنم که بتوانم این اندازه دوستش داشته باشم.
شاید خیال کنی که من چقدر عاشق حال به هم زنی هستم. اما همهی اینها فقط توی ذهن من است. قرار نیست کسی متوجه اش شود. قرار نیست کسی از این حجم از تخیل اذیت شود.
به هرجا نگاه میکنم، به هر گوشه و کناری از زندگیام، از ذهنم، از روح و روانم، رد پایی از تو میبینم. واقعا من پیش از تو چی بودم؟ کی بودم؟ منِ پیش از تو با منِ الانم زمین تا آسمان توفیر دارد. تو بدون اینکه کاری بکنی، بدون اینکه تلاشی بکنی، بدون اینکه حتا قدمی برایم برداری، اصلا بدون اینکه باشی، من را دگرگون کردی. زیر و رو کردی. خراب کردی و از نو ساختی. نمیگویم بدون اینکه بخواهی، چون فکر میکنم میخواستی. و میدانستی. تو قدم به قدم و لحظه به لحظه میدانستی داری چکار میکنی. این من را بیشتر میترسانَد، از تو، از بودنت، از نبودنت، از حرفهایت، از سکوتهایت.
کاش میتوانستم بیایم از تو بپرسم خب حالا که به اینجا رسیدیم، حالا که من به این روز افتادم، حالا که همهی کاری که میتوانم بکنم بوسیدن عکسهایت است و حرف زدن با تو در خواب و خیال و فکر کردن به دیالوگهای خیالی و نوشتن برایت توی این ناکجاآباد، حالا که به اینجا رسیدم، حالا چی؟ حالا چه میشود؟
تو که همیشه چند قدم از من جلوتر بودی، تو که همیشه من را دنبال خودت میکشیدی حالا کجا ایستادی؟ مقصد بعدی کجاست؟
نکند قرار باشد از تو هم رد بشوم؟ نکند از تو هم رد شده باشم و حالی ام نباشد؟
من با تو به اندازهی همهی انسانها حرف دارم و باز اگر قرار باشد واقعا حرفی بزنم هیچی برای گفتن ندارم.
من روز به روز بیشتر شبیه به تو میشوم.
من میترسم.
من خیلی میترسم.
من از نبودنِ تو میترسم.
چندی پیش مطلبی نوشته بودم با عنوان "مصیبت هوموساپینسهایی که ما باشیم"
دیروز در گودریدز در ریویوی کتابی، کاربری به نام فؤاد جملهای نقل کرده بود از نمیدانم کی که گفته بود: تنها کسی که میتوانست ادعا کند حرفی زده که هیچ کس قبل از او نزده، آدم ابوالبشر بود.» این جمله به تنهایی مفهوم همهی چند پاراگراف مطلب من را میرساند. انگار که همهی نوشتهی طولانیِ من بازنویسیِ درازگونهای بود از همین یک جمله و در تصدیق حرفم که: هرچه بگوییم پیش از ما کسی دیگر گفته است.
به یاد کیمیاگرِ پائولوکوئیلو افتادم. پائولوکوئیلو در تفصیلی به حجم یک رمان، چیزی را نوشته که همهی مفهومش، مفهوم یک داستان کوتاهِ دو صفحهایِ بورخس است (حکایت آن [دو] مرد که خواب دید[ند]). داستان، قصهی مردی در قاهره است که خوابِ گنجی مخفی در اصفهان را میبیند. به اصفهان میرود. نرسیده به شهر گرفتار گزمگان میشود و داستان آمدنش را تعریف میکند. دیگری میگوید من هم خواب گنجی دیدهام در قاهره و مرد نشانی خودش را در قاهره میشناسد و گنج را در خانهی خود مییابد. ناگفته نماند که آقای کوئیلو خلاقیت به خرج داده و مکان قصه را از اصفهانِ داستانِ بورخس برده به آندلس. جالبتر اینجاست که بورخس هم آن داستان کوتاه را با برداشت از داستانی از مثنوی معنوی مولانا نوشته. و به گمانم مولانا هم آن داستان را با برداشتی از یکی از داستانهای هزار و یک شب نوشته است. اینکه هزار و یک شب از کجا و از چه کسی الهام گرفته را نمیدانم.
میخواستم از تو بنویسم. از تو برای تو بنویسم. باز دیدم بین من و تو چیزهایی هست که فقط من و تو میفهمیم. حتا اگر مرا رها کنی و بروی. حتا اگر دیگر نباشی. هرچند همیشه هستی. دلتنگیِ تو جزء لاینفک زندگی من شده، آنقدر که یادم رفته زندگی بدون دلتنگِ تو بودن چه شکلی است.
بله! بین من و تو چیزهایی هست که فقط من و تو میدانیم. چیزهای مگو. چیزهایی که حتا اگر بخواهیم بگوییم قابل گفتن نیست.
کاش میتوانستم کاری بکنم. کاش میشد کاری کرد.
امروز طاقتم طاق است. کاسهی صبرم لبریز شده و بیوقفه از چشمهام بیرون میریزد و باز کاری نمیتوانم بکنم. کاری نیست که بکنم. هیچ چارهای برایم نمانده. هیچ چارهای برایم نگذاشتی.
نه حتا در همین حد که این حرفها را به جای نوشتن در این ناکجاآباد، بیایم و برای خودت بگویم.
تا شعاع چند کیلومتری من، تنها کسی که هیچ کس را ندارد که روز عشاق را با او جشن بگیرد (و پیر شده و تا کنون حتا یک ولنتاین هم نداشته، که البته فدای سرش)، منم. هرچند اگر بنا باشد لباس قرمز بپوشم و شال قرمز بر سر کنم و گل قرمز و کیک و شیرینی قرمز و شکلات قرمز و کادوی قرمز و قلب قرمز و عروسک خرسی قرمز و بادکنک قرمز و هر کوفت قرمز دیگری کادو بدهم یا بگیرم، ترجیح میدهم تا ابدالدهر من همان تنها آدم تنهای چند کیلومتری خودم باشم.
به مقدسات قسم قضیه قضیهی گربه و گوشت و پیف پیف و فلان نیست اگر همین حالا کسی چنین پکیج قرمزی جلویم بگذارد در لحظه روی خودش و پکیج کوفتی قرمزش بالا خواهم آورد. باور کنید این اتفاق میافتد. اگر به شکل حقیقی نیفتد به شکل نمادین خواهد افتاد.
ولی خب من هم بدم نمیآمد کسی میبود که امشب حداقل یک شام متفاوتی درست میکردم و با هم میخوردیم. شام متفاوت را امشب درست میکنم اما برای خودم تنها. حالا که کسی نیست _که به جهنم که نیست_ من چرا نباید یک شب متفاوت داشته باشم؟ این شد که نشستم آرایش کردم، لباس زیبا پوشیدم و قصد دارم شام را خودم برای خودم پیتزا درست کنم و همچین گور بابای همه ی دنیا طور خودم برای خودم جشن بگیرم و خودم به خودم روز عشاق را تبریک بگویم چون هیچ کس به اندازهی خودم عاشق خودم نیست. ممکن است فکر کنید این جملات کمی شعاری گونه و اینها باشد اما نیست و شما آزادید هر جور که دوست دارید فکر کنید و به من هم هیچ ربطی ندارد.
به من میگفت اینقدر کتاب خواندن هم دیگر کار درستی نیست. تو خودت را در دنیای کتابها غرق کردی و از دنیای بیرون غافلی. دیگر نمیشود فهمید توی سرت چه میگذرد. من به شوخی میگفتم عجب دوستی که میگوید کتاب نخوان!
میگفت زندگی را نمیشود از روی کتابها یاد گرفت. من میگفتم پس کتابی که میخوانی را عوض کن. شاید داری کتابِ اشتباهی میخوانی.
البته او کتاب نمیخواند. سفر میکرد. میکند. مدام در سفر است. به خاطر شغلش. بگذریم. یادم بیاورید یک زمانی از این دوستمان هم بنویسم. او منطقیترین آدمِ زندگی من بود. البته بعد از پدرم.
ولی آیا واقعا زندگی را نمیشود از روی کتابها یاد گرفت؟
اصلا گیرم که زندگی را نشود از کتابها یاد گرفت ولی آیا واقعا ایراد از این زندگی نیست که نمیشود آن را لابهلای اشعار و جملات سعدی و داستانهای مثنوی معنوی و شاهنامهی فردوسی و هفت پیکر و غیره و غیره آموخت؟
آنچه که لابهلای خط به خطِ داستانهای بورخس و کتابهای ماکرز و سلینجر و هانریشبل و غیره و غیره در جریان است، اگر زندگی نیست، پس چیست؟ اگر گلشیری و ساعدی و مسکوب و هدایت و نیمای خودمان از زندگی نمینوشتند پس چه کار میکردند؟
شاید هم ایراد از ماست که نمیآموزیم.
ده دقیقه است بیوقفه زل زده ام به دیوار روبهرو. کلمات مثل فریادهای سپاهیان یونان در جنگهای کتابِ ایلیادِ هومر توی سرم سر و صدا میکنند. ذهنم به هم ریخته است. مرتب کردن کلمات برایم دشوار است. باور کنید اصلا نمیدانم از چه میخواهم بنویسم. فقط میخواهم کمی از این سپاهِ کلمات را روی صفحهی مانیتور خالی کنم، شاید کمی ذهنم آرام بگیرد.
یک وقتهایی هست که تشنهی گفتن یک جملهای، خودت را میکشی که چند خط چیز بنویسی ولی نمیشود که نمیشود. یک وقتهایی هم هست که برعکس، کلمات آنقدر زیادند که جملهها بیربط و باربط سریع و پشت سر هم توی سرت قطار میشود.
من اینجا را ساختهام برای این جور مواقع. برای خالی کردن مغزم.
برای شمایی که من را نمیشناسید لازم است بگویم که من بیرون و درون آرامی دارم. نود درصد مواقع چنین است؛ اما آدمی مثل من هم گاهی اوقات نیاز دارد که فریاد بزند.
فریاد زدن خوب است. پیشنهاد میدهم شما هم هر از گاهی فریاد بزنید؛ برایتان خوب است. و قطعا لازم به توضیح نیست که فریاد کشیدن انواع مختلفی دارد و بالا بردن صدا بیهودهترین نوع آن است.
داشتم فکر میکردم ممکن است تو هم یک روزی، یک لحظهای، یک جایی دلت برای من تنگ شود؟
اصلا تا به حال دلت برای من تنگ شده؟
آن دوستت دارمهایی که از یک جایی به بعد دیگر تکرار نشد، واقعیت داشت؟ راست بود؟
تو به من کم دروغ نگفته ای.
ولی من هیچ وقت هیچ دروغی به تو نگفتم. من با تو همیشه رو راست بودم. همیشه خودم بودم. خودِ خودم. ولی این انصاف نیست. انصاف نیست که تو همیشه سعی میکردی بدترین باشی. هیچ چیزِ این زندگی منصفانه نیست. درستش این بود که تو باشی اما تو هم نبودی. من اما این بدترین بودنت را هیچ وقت باور نکردم. باور کنی یا نه من قسمتی از وجودت را دیدم که هیچ کس ندیده. من تو را جوری شناختم که هیچ کس نشناخته. قبول کنی یا نه هیچ وقت هیچ کسی را نمیتوانی پیدا کنی که آنطور که من دوستت دارم، دوستت داشته باشد. همانطور که من هم دیگر چنین دوست داشتنی را تجربه نخواهم کرد.
(هشدار: این متن و احتمالا متنهایی که در ادامه دربارهی اینستاگرام مینویسم پر از کلماتی است که اختصاص به این اپلیکیشن دارد و قطعا برای کسی که تجربهی استفاده از اینستاگرام را نداشته، غریب است.)
میخواهم برایتان از اینستاگرام بنویسم. به عنوان کسی که شش سال است اینستاگرام دارد، ششصد و پنجاه پست و خدا میداند چند صد استوری گذاشته است و چند صد مخاطب دارد. البته میتوانستم بیشتر از اینها مخاطب داشته باشم، اگر پیجم پابلیک بود یا همهی کسانی که ریکوئست میدادند را اکسپت میکردم، به علاوه ی اینکه فالو آنفالو کردن برای به دست آودن فالوورِ بیشتر را هر کسی بلد است و خدا میداند که چند صد اپلیکیشن مختلف برای خرید فالوور و لایک و حتا کامنتهای فیک وجود دارد.
خلاصهی کلام این است که من این اپلیکیشن را "تمام" کردهام و اگر کسی باشد که شایستهی حرف زدن از معایبش باشد، آن فرد دقیقا خود من هستم.
اینستاگرام مثل یک سیاهچاله است. شما با پای خودتان واردش میشوید ولی خدا میداند که چطور باید از آن خارج شوید. اینستاگرام چیزی به شما اضافه نمیکند. اینستاگرام فقط از شما میگیرد. وقتتان را، بهترین ساعات عمرتان را، انرژیای که میتواند صرف هزاران هزار کار دیگر بشود. تنها چیزی که اینستاگرام به شما میدهد "توهم" است. توهم کسب دانش، توهم به دست آوردن اطلاعات، توهم مهم بودن، توهم مهم نبودن، توهم زشت بودن، توهم زیبا بودن، توهم آدمی که دارد کتاب میخواند، توهم کسی که دارد اطلاعات مفیدی منتشر میکند، توهم تأثیرگذار بودن و غیره و غیره.
تبِ "عدد" اینستاگرام را گرفته. تبِ فالوور بیشتر، لایک بیشتر، ویو ویدئوی بیشتر، پست بیشتر، استوری بیشتر، اطلاعات بیشتر. غافل از اینکه اطلاعات اینستاگرامی، تنها توهمی از اطلاعات اند. مفت نمیارزند.
چند پیشنهاد برای شما که اینستاگرام دارید:
اگر پیجهای کتابخوانی یا پیجهایی که جملات قصار نویسندهها را مینویسند یا شعر پست میکنند را فالو میکنید پیشنهادم برای شما این است که به جای اینکه روزی چند ده جملهی قصار از چند ده نویسندهی مختلف از چند ده کتاب مختلف بخوانید، یک کتاب دستتان بگیرید و از اول تا آخرش را خودتان، به تنهایی بخوانید.
اگر پیجهای روانشناسی یا خبری یا اقتصادی یا تاریخی یا زندگینامهنویسی را فالو میکنید و توهم دانستن به شما دست میدهد، پیشنهادم این است که گوگل کنید و اطلاعات کامل، یکدست و جامعتری به دست بیاورید. یا پادکست گوش کنید. یا کتاب بخوانید.
اگر کسی هستید که کپشن مینویسید و توهم نویسنده بودن به شما دست میدهد، پیشنهادم این است که بنشینید یک کتاب بنویسید یا حداقل وبلاگ بنویسید. درست است که وبلاگنویسی چندان مخاطبی ندارد اما همان اندک مخاطبش به همهی چند هزار فالوور اینستاگرامتان میارزد.
اگر کسی هستید که پیجهای علمی را فالو میکنید، پیشنهاد میدهم بروید کتابهای علمی بخوانید. اینستاگرام قرار نیست چیزی به علم شما اضافه کند یا بهتر بگویم، چیزی که ماندگار باشد به علمتان اضافه کند.
اگر کسی در اینستاگرام است که شما به زندگیاش حسادت میکنید، متأسفم، ولی باید بگویم شما تنها برشی از زندگی او را میبینید. دنیای واقعی، دنیای بدون فیلتر و بدون کراپِ واقعی با محیط ضالّهی اینستاگرام زمین تا آسمان توفیر دارد.
اگر کسی هستید که پستهایی میگذارد یا کپشنهایی مینویسد که گمان میکند در دیگران تأثیر مثبت دارد و میتواند چیزی به آنها اضافه کند توصیه میکنم به بخشی از اپلیکیشن بروید که چیزهایی را نشانتان میدهد که مخاطبانتان لایک میکنند و دو دقیقهای در آن بچرخید. قطعا از میزان تأثیرگذاریِ پستها و محتوایی که تولید کردهاید، یا گمان کردهاید که تولید کردهاید، آگاه خواهید شد.
اگر عکاسید، برایتان متأسفم
، چون اپلیکیشنی که برای اشتراک عکس ساخته شده جایی است که با وجود اشتراک هر روزهی میلیونها عکس باز هم جای مناسبی برای دیدن عکسِ خوب نیست. در اینستاگرام عکسهای خوب و عکاسهای خوب بین حجمهی عکسهای به درد نخور و کاربرهای به درد نخور گم شدهاند. پیشنهادم برای شما این است که عکستان را آپلود کرده، سپس پا به فرار بگذارید.
اگر پیج دوستان، همکلاسیها، خانواده و فامیلتان را فالو میکنید که از حالشان باخبر شوید باید بگویم جای مناسبی را برای این کار انتخاب نکردهاید. کمترین کاری که میتوانید بکنید این است که تلفن را بردارید و به شخص مورد نظر زنگ بزنید احتمالا بیشتر از حالش خبردار خواهید شد. مگر اینکه هدفتان سرکشی در زندگیِ فرد مذکور باشد.
اگر کسی هستید که مخاطب پیجهای ویدئوهای به درد نخورِ یک دقیقهای با فونتِ درشتِ زرد یا سفید روی ویدئوها هستید، یا مخاطب عکسها و سلفیهای سلبریتیها هستید یا ویدئوی تسترهای غذا و پستهای پلنگهای اینستاگرامی را فالو میکنید و مخاطب چیزهایی هستید که احتمالا در اکسپلورتان نمایش داده میشود، تبریک میگویم، شما دقیقا در محیط مناسبی قرار دارید. همانجا بمانید.
ارسطو در بوطیقا (به گمانم) میگوید: داستان شرح آن چیزی است که "ممکن" است برای مخاطب اتفاق بیفتد، نه آنچه که "در واقع" برای راوی اتفاق افتاده است.
دقت کنید رفقا.
اصلا بیایید این را سرلوحهی همهی نوشتههایمان قرار دهیم. بیایید این جمله را روی تودهی سلولهای خاکستری مغزمان تتو کنیم.
حکایت عشق من، حکایت عشقی نادیده است. من عاشق کسی شدم که حتا یکبار هم از نزدیک ندیدمش. من، آدمِ عاشق شدن از نزدیک نیستم. اگر قرار بود از کسی توی نظر خوشم بیاید حتما توی این بیست و پنج سال اتفاق افتاده بود. حالا اینکه این مشکل از من است یا دیگران، اصلا مهم نیست. برای چه باید دنبال علتِ مشکل گشت؟ اصلا مگر مشکلی هست که دنبال علتش بگردیم؟
من همینم.
من. آدمی که بدون عاشق بودن یک دقیقه هم دوام نمیآورد و از قضا از هیچ آدمی هم خوشش نمیآید باید چطور دوام بیاورد؟
تنها راه چاره این است که عاشق تصویر ذهنی خودت از یک آدمی بشوی که شاید وجود خارجی داشته باشد اما یحتمل خیلی شبیه تصویر ذهنی تو نیست. هیچ چیز در واقع شبیه به تصویر ذهنی ما نیست. همیشه تفاوتهایی وجود دارد.
چه اهمیتی دارد؟ واقعیت. حقیقت. آنچه در واقع "وجود" دارد. چه اهمیتی دارد؟
میدانی تصمیمم چیست؟
میخواهم تو باشی، بمانی، همیشه، همینجا، هرجا، هرجایی که من باشم، تا روزی که هستم تو هم باشی. مثل همهی این روزها و ماهها و سالها. مثل وقتی که نبودی و من هنوز نمیشناختمت و با تخیل بودن کسی که همهی من را میفهمد زندگی میکردم. مثل همیشه. چرا تلاش کنم که تو را از ذهنم پاک کنم؟ چرا تلاش کنم که به تو فکر نکنم و مدام هرلحظه باز به تو فکر کنم؟
اصلا بیا خیال کنیم که تو همیشه هستی. از صبح که از خواب بیدار میشوم تا شب که میخوابم. تا شب که اگر خوابم ببرد. موقع غذا خوردن، موقع کتاب خواندن، موقع موسیقی گوش دادن، موقع درس خواندن، کار کردن، راه رفتن، دویدن، توی خیابان، توی جاده، توی سفر، توی خانه، حتا موقعی که با کسی ازدواج میکنم (اگر بکنم) حتا زمانی که بچهدار میشوم. حتا زمانی که بچههایم بزرگ میشوند، مدرسه میروند، دانشگاه میروند، ازدواج میکنند. تا همیشه. تا زمانی که میمیرم. اصلا تا بعد از مردن. اگر بعد از مردنی در کار باشد.
بیا خیال کنیم تو همیشه هستی. با اینکه نیستی. با اینکه روحت هم از این چیزها بیخبر است.
اگر هم روزی فهمیدی و گلایهای کردی که چرا نگفتم، پاسخت مشخص است. تو من را نخواستی. تو رفتی پی دیگری. و من چکار میتوانم بکنم جز این کار؟ جز زندگی کردن با تخیل بودن کسی که فکر نمیکنم دیگر در تمام زندگیام کسی را پیدا کنم که بتوانم این اندازه دوستش داشته باشم.
شاید خیال کنی که من چقدر عاشق حال به هم زنی هستم. اما همهی اینها فقط توی ذهن من است. قرار نیست کسی متوجه اش شود. قرار نیست کسی از این حجم از تخیل اذیت شود.
به هرجا نگاه میکنم، به هر گوشه و کناری از زندگیام، از ذهنم، از روح و روانم، رد پایی از تو میبینم. واقعا من پیش از تو چی بودم؟ کی بودم؟ منِ پیش از تو با منِ الانم زمین تا آسمان توفیر دارد. تو بدون اینکه کاری بکنی، بدون اینکه تلاشی بکنی، بدون اینکه حتا قدمی برایم برداری، اصلا بدون اینکه باشی، من را دگرگون کردی. زیر و رو کردی. خراب کردی و از نو ساختی. نمیگویم بدون اینکه بخواهی، چون فکر میکنم میخواستی. و میدانستی. تو قدم به قدم و لحظه به لحظه میدانستی داری چکار میکنی. این من را بیشتر میترسانَد، از تو، از بودنت، از نبودنت، از حرفهایت، از سکوتهایت.
کاش میتوانستم بیایم از تو بپرسم خب حالا که به اینجا رسیدیم، حالا که من به این روز افتادم، حالا که همهی کاری که میتوانم بکنم بوسیدن عکسهایت است و حرف زدن با تو در خواب و خیال و فکر کردن به دیالوگهای خیالی و نوشتن برایت توی این ناکجاآباد، حالا که به اینجا رسیدم، حالا چی؟ حالا چه میشود؟
تو که همیشه چند قدم از من جلوتر بودی، تو که همیشه من را دنبال خودت میکشیدی حالا کجا ایستادی؟ مقصد بعدی کجاست؟
نکند قرار باشد از تو هم رد بشوم؟ نکند از تو هم رد شده باشم و حالی ام نباشد؟
من با تو به اندازهی همهی انسانها حرف دارم ولی باز اگر قرار باشد واقعا حرفی بزنم هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
من روز به روز بیشتر شبیه به تو میشوم.
من میترسم.
من خیلی میترسم.
من از نبودنِ تو میترسم.
ما در یک سالن نمایش بزرگ بودیم، من تنها فردِ روی صحنه. آن حلقهی نورِ تک و زرد رنگ، من را نشانه گرفته بود و پابهپایم حرکت میکرد. تماشاگران میخکوبِ صحنه بودند، میخکوبِ من. تو اما همان ناظرِ کجخلقِ بداخلاقی بودی که هیچ چیز برایش جالب نبود. به هیچ حرف خندهداری نمیخندید. از هیچ داستان عجیبی تعجب نمیکرد. هیچ حرف ظریفی احساساتش را جریحهدار نمیکرد. هیچ تصویری برقی در چشمانش نمیانداخت. هیچ جوره اقناع نمیشد.
من اما بیخیالِ همهی آدمها تمام تمرکزم را گذاشته بودم روی همان یک تماشاگرِ ماسکه. تلاش کردم که به وجدش بیاورم ولی بیفایده بود. تماشاگرِ بیحسوحالِ داستانِ ما زُل زده بود به صحنه، به من، به کوچکترین حرکاتم، به حرفهایم و هیچ تلاشی خوشنودش نمیکرد. من داشتم خودم را روی صحنه هلاک میکردم، او هیچ جوره راضی نمیشد.
حقیقت اینجاست که آدمِ روی صحنه تا یک جایی طاقت میآورد. یا بهتر بگویم، تا یک جایی حاضر است پیش برود. از یک جایی جلوتر رفتن؟ نه! ممکن نیست.
از کجا معلوم که تا ته داستان برویم و من همهی خودم را برایت بگذارم در طبق اخلاص و به قول خودت "تا تهش" بروم و تو باز هم همان تماشاگرِ راضینشونده نمانی؟
تماشاگر داستان ما تصمیم گرفته نقش آدم بدهی ماجرا را بازی کند و این دیگر تقصیر من نیست.
مهمترین جایی که تا به حال از من مطلبی خواسته تا برایش بنویسم، نشریهی ماهانهی دانشکده مان بود که سردبیرش که از قضا با هم دوست هستیم از من خواهش کرد که چیزی برایشان بنویسم. من هم با توضیح اینکه من اینکاره نیستم و به اصرار دوستم چند خطی نوشتم و برایشان فرستادم. تا اینجای کار همه چیز عادی است، اما نکتهی ماجرا اینجاست که چیزهایی نوشته بودم که گویا به مذاق آن بالا بالاییها خوش نمیآمد و دردسر میشد و خب طبیعی است که مطلبم را منتشر نکردند. این شد که من به دو چیز پی بردم. یکی اینکه اگر خوانندههای زیادی قرار باشد نوشتهام را بخوانند ی بازیام میگیرد و دست میگذارم آنجایی که نباید گذاشت! یکی هم اینکه دیگر سفارشی برای هیچ کسی/جایی ننویسم.
همانطور که گفتم من اینکاره نیستم و اینکاره نخواهم شد.
امروز در توییتر ویدئویی دیدم و ندیدم (باور کنید چند ثانیهاش را بیشتر نتوانستم ببینم) که روح و روانم را به هم ریخته.
آمدهاند از دخترکی، توی مدرسه، در حضور جمعی معلم و ناظم و کل تیم آموزشی، فیلم گرفتهاند و مدیر مدرسه دارد خبر کشته شدن _ شهادت یا هر اسم دیگری که رویش میگذارند _ پدرش را به او میدهد. فکرش را بکنید. توی مدرسه! توسط مدیر! قطعا با همکاری خانواده و مادر دخترک! و بعد فیلم را احتمالا در تلوزیون و اینجا و آنجا هم منتشر کردهاند. به خاطر ایدئولوژی یا هر کوفت دیگری.
این جامعه، این فرهنگ، این مردم و انسانیتشان همه و همه مرده اند. باور کنید. سالهاست مرده ایم و خودمان خبر نداریم. این فرهنگ دیگر درست بشو نیست. به این جامعه دیگر چه امیدی است؟
داشتم فکر میکردم که بعد از تحریم کردن تلوزیون و اینستاگرام بر خودم، توییتر و اصلا هرجایی که ردپایی از این بلاهت را نشانم میدهد تحریم کنم و خودم را راحت کنم. به نظرم رواست که سر به بیابان بگذاریم و بخزیم یک گوشهای در بیخبری و بیخبری و بیخبری بمانیم و دلمان خوش باشد که از این تباهتر نمیشویم.
من از آن بچه به خاطر اینکه در همچین موقعیتی قرارش داده اند عذر خواهی میکنم. من از همهی بچهها، از همهی بچههایی که بعد از این خودمان با دستان خودمان راهشان میدهیم به این کثافتی که ساختهایم یا برایمان ساخته اند یا هرچی، عذرخواهی میکنم. ای کاش عذر خواستنِ کسی چون من کافی بود. ای کاش تمامش میکردیم. ای کاش تمام میشدیم.
(این متن و احتمالا متنهایی که در ادامه دربارهی اینستاگرام مینویسم پر از کلماتی است که اختصاص به این اپلیکیشن دارد و قطعا برای کسی که تجربهی استفاده از اینستاگرام را نداشته، غریب است.)
میخواهم برایتان از اینستاگرام بنویسم. به عنوان کسی که شش سال است اینستاگرام دارد، ششصد و پنجاه پست و خدا میداند چند صد استوری گذاشته است و چند صد مخاطب دارد. البته میتوانستم بیشتر از اینها مخاطب داشته باشم، اگر پیجم پابلیک بود یا همهی کسانی که ریکوئست میدادند را اکسپت میکردم، به علاوهی اینکه فالو آنفالو کردن برای به دست آودن فالوورِ بیشتر را هر کسی بلد است و خدا میداند که چند صد اپلیکیشن مختلف برای خرید فالوور و لایک و حتا کامنتهای فیک وجود دارد.
خلاصهی کلام این است که من این اپلیکیشن را "تمام" کردهام و اگر کسی باشد که شایستهی حرف زدن از معایبش باشد، آن فرد دقیقا خود من هستم.
اینستاگرام مثل یک سیاهچاله است. شما با پای خودتان واردش میشوید ولی خدا میداند که چطور باید از آن خارج شوید. اینستاگرام چیزی به شما اضافه نمیکند. اینستاگرام فقط از شما میگیرد. وقتتان را، بهترین ساعات عمرتان را، انرژیای که میتواند صرف هزاران هزار کار دیگر بشود. تنها چیزی که اینستاگرام به شما میدهد "توهم" است. توهم کسب دانش، توهم به دست آوردن اطلاعات، توهم مهم بودن، توهم مهم نبودن، توهم زشت بودن، توهم زیبا بودن، توهم آدمی که دارد کتاب میخواند، توهم کسی که دارد اطلاعات مفیدی منتشر میکند، توهم تأثیرگذار بودن و غیره و غیره.
تبِ "عدد" اینستاگرام را گرفته. تبِ فالوور بیشتر، لایک بیشتر، ویو ویدئوی بیشتر، پست بیشتر، استوری بیشتر، اطلاعات بیشتر. غافل از اینکه اطلاعات اینستاگرامی، تنها توهمی از اطلاعات اند. مفت نمیارزند.
چند پیشنهاد برای شما که اینستاگرام دارید:
اگر پیجهای کتابخوانی یا پیجهایی که جملات قصار نویسندهها را مینویسند یا شعر پست میکنند را فالو میکنید پیشنهادم برای شما این است که به جای اینکه روزی چند ده جملهی قصار از چند ده نویسندهی مختلف از چند ده کتاب مختلف بخوانید، یک کتاب دستتان بگیرید و از اول تا آخرش را خودتان، به تنهایی بخوانید.
اگر پیجهای روانشناسی یا خبری یا اقتصادی یا تاریخی یا زندگینامهنویسی را فالو میکنید و توهم دانستن به شما دست میدهد، پیشنهادم این است که گوگل کنید و اطلاعات کامل، یکدست و جامعتری به دست بیاورید. یا پادکست گوش کنید. یا کتاب بخوانید.
اگر کسی هستید که کپشن مینویسید و توهم نویسنده بودن به شما دست میدهد، پیشنهادم این است که بنشینید یک کتاب بنویسید یا حداقل وبلاگ بنویسید. درست است که وبلاگنویسی چندان مخاطبی ندارد اما همان اندک مخاطبش به همهی چند هزار فالوور اینستاگرامتان میارزد.
اگر کسی هستید که پیجهای علمی را فالو میکنید، پیشنهاد میدهم بروید کتابهای علمی بخوانید. اینستاگرام قرار نیست چیزی به علم شما اضافه کند یا بهتر بگویم، چیزی که ماندگار باشد به علمتان اضافه کند.
اگر کسی در اینستاگرام است که شما به زندگیاش حسادت میکنید، متأسفم، ولی باید بگویم شما تنها برشی از زندگی او را میبینید. دنیای واقعی، دنیای بدون فیلتر و بدون کراپِ واقعی با محیط ضالّهی اینستاگرام زمین تا آسمان توفیر دارد.
اگر کسی هستید که پستهایی میگذارد یا کپشنهایی مینویسد که گمان میکند در دیگران تأثیر مثبت دارد و میتواند چیزی به آنها اضافه کند توصیه میکنم به بخشی از اپلیکیشن بروید که چیزهایی را نشانتان میدهد که مخاطبانتان لایک میکنند و دو دقیقهای در آن بچرخید. قطعا از میزان تأثیرگذاریِ پستها و محتوایی که تولید کردهاید، یا گمان کردهاید که تولید کردهاید، آگاه خواهید شد.
اگر عکاسید، برایتان متأسفم، چون اپلیکیشنی که برای اشتراک عکس ساخته شده جایی است که با وجود اشتراک هر روزهی میلیونها عکس باز هم جای مناسبی برای دیدن عکسِ خوب نیست. در اینستاگرام عکسهای خوب و عکاسهای خوب بین حجمهی عکسهای به درد نخور و کاربرهای به درد نخور گم شدهاند. پیشنهادم برای شما این است که عکستان را آپلود کرده، سپس پا به فرار بگذارید.
اگر پیج دوستان، همکلاسیها، خانواده و فامیلتان را فالو میکنید که از حالشان باخبر شوید باید بگویم جای مناسبی را برای این کار انتخاب نکردهاید. کمترین کاری که میتوانید بکنید این است که تلفن را بردارید و به شخص مورد نظر زنگ بزنید احتمالا بیشتر از حالش خبردار خواهید شد. مگر اینکه هدفتان سرکشی در زندگیِ فرد مذکور باشد.
اگر کسی هستید که مخاطب پیجهای ویدئوهای به درد نخورِ یک دقیقهای با فونتِ درشتِ زرد یا سفید روی ویدئوها هستید، یا مخاطب عکسها و سلفیهای سلبریتیها هستید یا ویدئوی تسترهای غذا و پستهای پلنگهای اینستاگرامی را فالو میکنید و مخاطب چیزهایی هستید که احتمالا در اکسپلورتان نمایش داده میشود، تبریک میگویم، شما دقیقا در محیط مناسبی قرار دارید. همانجا بمانید.
پیران ویسه دیپلمات بود آن زمانی که دیپلمات بودن مد نبود!
راستش را بخواهید من آدمِ شور و هیاهو نیستم. هیچ وقت نبودهام. زندگی سادهای دارم که میتوانم در یک خط برای هر کسی تعریفش کنم. تمامِ من را اگر بخواهی روی یک نمودار بیاوری، همهاش یک خطِ تقریبا صاف است. نمیگویم یک خط کاملا صاف شبیه نوار قلب یک فرد مرده، اما اگر بخواهم مثالم از نوار قلب را کمی بسط بدهم شبیه یک نوار قلب فیبریلیشن بطنی یا یک همچین چیزی میشود. (به قول غلامحسین ساعدی طبیب را جان به جانش بکنی آخر سر طبیب است.) اما وسط این بالا و پایین های کوچک زندگی و میان همهی زندگی بیحاشیه و امن و امانی که داشتهام، در یک قسمتی از نمودار زندگی ام یک پیکِ بلند دیده میشود. نمیگویم نقطهی عطف چون قبل و بعد آن پیک تقریبا شبیه هم است. راستش نوشتن از آن برایم خیلی سخت است. چون اصلا نمیدانم که چه چیزی باید بنویسم. اما بگذارید در یک حرکت کاملا غیر حرفهای قسمت کلیدیِ داستان را توضیح ندهم و خلاصه اش کنم به یک کلمهی کلیدی: "عصیان" (بخوانید یک کار غیرمعمول. کاری که هیچ آدم عاقلی نمیکند.)
بله! من عصیان کرده بودم. عصیان. و خب لازم نیست که بگویم روی زمین بند نبودم. فکر میکردم ابراهیم خلیل هستم آنجا که بتها را شکسته بود یا از میان آتش گذشته بود یا تیغ روی گلوی جگرگوشه اش گذاشته بود. فکر میکردم رسیدهام به اینکه چرا میگویند ابراهیم پدر ایمان است، اما نه طوری که بتوانم برای همه توضیح بدهم. یک طوری که انگار گفتنی نیست. طوری که انگار باید عصیان کرده باشی که بفهمی. طوری که انگار باید در نهانترین قسمتهای وجودت لمسش کنی. فقط همین مانده بود که بروم روی سکوی اول و مدال طلای شجاعت توسط خود ابراهیم خلیل به گردنم آویخته شود.
اما خبری از این حرفها نبود. "عصیان" نبود آن کاری که من کرده بودم، "خریت" بود. خریتی که با هربار فکر کردن به آن چشمهایت را محکم روی هم فشار میدهی و سرت را به چپ و راست میچرخانی که از ذهنت پاک شود. ولی پاک نمیشود. خریتی که ردپایش تا ته زندگی، تا آنجایی که حتا فکرش را نمیکنی دنبالت خواهد آمد. خریتی که با آن شمایلِ مضحکش، در همهی لحظهها و لحظهها و لحظهها ایستاده یک گوشهای، تکیه داده به یک دیواری، درست وسط میدان دیدت و دست به سینه با لبخندی کج و یک ابروی بالا آمده زل زده است توی چشمهات. همان شمایلی که در اوج شادی هم میتواند خنده را از روی لبهایت خشک کند. و همهی این دردها آنجایی بیشتر تیر میکشید که میدیدم رها شدهام. تنهای تنها افتاده بودم به جان خودم. مثل راویِ بینامِ فیلمِ فایت کلاب مدام و مدام مشت بود که خودم نثار روح و روان خودم میکردم. فکر میکنید چه برایم مانده بود؟ عزت و شجاعتی ابراهیم وار؟ خیر! روح و روانی پر از کبودی و خون و ه، و مثل یک کریستالِ پر از تَرَک هر لحظه در شرف شکستن، پودر شدن.
اولش تنها احساس شجاعت بود، حس نترس بودن حداقل برای یکبار در زندگیام. میدرخشیدم. اما این درخشش خیلی طول نکشید. مثل کبریتی که شعله ورش کرده باشی و بعد از چند ثانیه سرش را ناگهان توی یک ظرف پر از آب فرو کرده باشی، خاموش شده بودم. بیآنکه کمی دود کنم یا صدایی بدهم یا جز و وی کنم. بی آنکه حتا کمی از گرمای زمانِ شعله وری، میانِ بافتِ زغالشدهی وجودم باقی بماند.
ما در یک سالن نمایش بزرگ بودیم، من تنها فردِ روی صحنه. آن حلقهی نورِ تک و زرد رنگ، من را نشانه گرفته بود و پابهپایم حرکت میکرد. تماشاگران میخکوبِ صحنه بودند، میخکوبِ من. تو اما همان ناظرِ کجخلقِ بداخلاقی بودی که هیچ چیز برایش جالب نبود. به هیچ حرف خندهداری نمیخندید. از هیچ داستان عجیبی تعجب نمیکرد. هیچ حرف ظریفی احساساتش را جریحهدار نمیکرد. هیچ تصویری برقی در چشمانش نمیانداخت. هیچ جوره اقناع نمیشد.
من اما بیخیالِ همهی آدمها تمام تمرکزم را گذاشته بودم روی همان یک تماشاگرِ ماسکه. تلاش کردم که به وجدش بیاورم ولی بیفایده بود. تماشاگرِ بیحسوحالِ داستانِ ما زُل زده بود به صحنه، به من، به کوچکترین حرکاتم، به حرفهایم و هیچ تلاشی خوشنودش نمیکرد. من داشتم خودم را روی صحنه هلاک میکردم، او هیچ جوره راضی نمیشد.
حقیقت اینجاست که آدمِ روی صحنه تا یک جایی طاقت میآورد. یا بهتر بگویم، تا یک جایی حاضر است پیش برود. از یک جایی جلوتر رفتن؟ نه! ممکن نیست.
از کجا معلوم که تا ته داستان برویم و من همهی خودم را برایت بگذارم در طبق اخلاص و به قول خودت "تا تهش" بروم و تو باز هم همان تماشاگرِ راضینشونده نمانی؟
تماشاگر داستان ما تصمیم گرفته نقش آدم بدهی ماجرا را بازی کند و این دیگر تقصیر من نیست.
یک وقتهایی هست که تشنهی گفتن یک جملهای، خودت را میکشی که چند خط چیز بنویسی ولی نمیشود که نمیشود. یک وقتهایی هم هست که برعکس، کلمات آنقدر زیادند که جملهها بیربط و باربط سریع و پشت سر هم توی سرت قطار میشود.
من اینجا را ساختهام برای این جور مواقع. برای خالی کردن مغزم.
برای شمایی که من را نمیشناسید لازم است بگویم که من بیرون و درون آرامی دارم. نود درصد مواقع چنین است؛ اما آدمی مثل من هم گاهی اوقات نیاز دارد که فریاد بزند.
فریاد زدن خوب است. پیشنهاد میدهم شما هم هر از گاهی فریاد بزنید؛ برایتان خوب است. و قطعا لازم به توضیح نیست که فریاد کشیدن انواع مختلفی دارد و بالا بردن صدا بیهودهترین نوع آن است.
اینستاگرام که سرتاپاش توهم است. اصلا سوشیال نتورک توهم است. نوشته بودم هیچ کس با آدمِ واقعی این کارها را نمیکند. من واقعی نبودم.
* از کتاب مرگ ایوان ایلیچ، تولستوی، ترجمهی سروش حبیبی
ـ ترجمان کیفیت روزهای رفته.
عکسها راوی اند.
اگر صحنه دستکاری نشده باشد، اگر نور و رنگ را
اغراقانه ادیت نکرده باشند، اگر چیدمان اشیا را تغییر نداده باشند، اگر قاب
را درست بسته باشند، اگر زاویهی درستی انتخاب کرده باشند، عکسها راوی
اند. درعین حالی که میتوانند دروغگوهای بزرگی باشند. خود من چرا از آن
محیط ضاله به اینجا پناه آوردم؟ به خاطر اینکه عکسها گاهی اوقات
دروغگوهای خیلی بزرگی هستند. برای اینکه واژهها بسیار صادقتر از
عکسهایند. زیباییهای به ارمغان آمده از ادیت رنگ و نور و کنتراست و
فیلترهای اپلیکیشنهای ادیت تصویر مفت نمیارزند. قشنگ اند اما مقلد
واقعیتی دیگر در جایی دیگر اند که ممکن است اصلا وجود خارجی نداشته باشد. عکسها
اما در عین حال میتوانند صادق باشند. میتوانند بهترین روایت کنندهی
لحظهای باشند که دیگر نیست، لحظهای که رفته و گذشته و دیگر با هیچ معجزه و
سحر و جادویی، با هیچ پیشرفت علم و دانشی دستمان به آن نمیرسد.
این عکس آقای گلشیری را خیلی دوست دارم. این عکس راویست. راوی کیفیتی که دیگر وجود ندارد. میشود ساعتها نشست و به جزئیات این عکس نگاه کرد. به کمد چوبی گوشهی عکس نگاه کنید، به گلدانهای روی کمد، آن تکه از باند چوبی پایین تصویر، استکان نیمهی روی دستهی مبل، قوطی کبریت کنار دستش، ماشین تحریر پشت سرش، آن لنگه کفش افتاده روی زمین پشت مبل و همه اشیای دیگر توی همین قاب کوچک. و اما خودش. به چشمها، دستها و حالت نشستنش نگاه کنید. دارد یکی از داستانهایش را با همان آب و تابی که توی آن
فیلم معروف، قصهی "انفجار بزرگ" را میخواند، میخوانَد. در همان داستان یک جایی راوی، که صندوقدار سابق بانک است و از زمان انقلاب زمینگیر شده و تنها دسترسیاش به عالم خارج از طریق رومههاست، خطاب به همسرش امینهآغا میگوید: عکس آغاز خلقت را هم گرفته بودند!» (دربارهی بیگ بنگ در رومه خوانده بود.)
به نظر من عکاس این عکس هم یک جورهایی عکس آغاز خلقت را گرفته. خلقت داستانهایی که بعدها از گلشیری به ارث بردیم.
یادش گرامی.
دیگر نمیتوانم دنبال این سایههای بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کُشتی بگیرم. شماهایی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست. میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
| زنده به گور _ صادق هدایت |
شب که میشود دلم میخواهد حرف بزنم. مثل سگ دلم میخواهد حرف بزنم. کلمهها مثل آن مخلوط مهوع گیر کرده پشت حلق قبل از استفراغ دلشان میخواهد از مغزم بزنند بیرون. نکتهی مسخرهاش اینجاست که نمیدانم چه میخواهم بگویم. گاهی اوقات خودم هم خودم را نمیفهمم.
دیشب یک نفر برایم نوشت: شما خیلی جذاب هستید.» مدتها بود کسی با این صراحت از من تعریف نکرده بود؟ برایش نوشتم: واقعا؟» باورم نمیشد که جذاب باشم. برایش نوشتم: من احتمالا آدم دوست داشتنیای نیستم. به خاطر اینکه دوستای زیادی داشتم که دیگه ندارمشون. یا نیستن دیگه کنارم یا نیستن دیگه.» و بعد گریهام گرفت. از اینکه داشتم این حرفها را به کسی میزدم که هیچ نمیشناختمش گریهام گرفت. بعد آنقدر گریه کردم که دچار تنگی نفس شدم. سینهام درد گرفت. حالم بد شد. قبلش میخواستم همین حرفها را برای تو بگویم اما دیدم هنوز بعد از چند روز پیام آخرم را ندیدی. پشیمان شدم. فکر کردم تو هم یکی از همان خیلیهایی هستی که دیگر ندارمشان. و گریهام گرفت.
امروز پروپوزالم را بهانه کردم که از خانه بیرون نروم. حالم هیچ خوب نبود. بعد نگاه کردم دیدم همهی چیزهایی که اینجا نوشتهام همهشان یک مشت غر و مزخرف و چسنالهی تکراری اند. بعد دیدم همهی جملههایی که اخیرا توییت کردهام هم یک مشت چسناله و مزخرف تکراری اند. بعد فکر کردم این همه ناراحتی و افسردهخویی از کجا میآید؟ از تو؟ از نبودنت؟ از خانوادهام که انگار در مشرق سیر میکنند و من در مغرب؟ از دوستانی که برایم نماندهاند؟ از سختی درس و کشیکها؟ از تنهایی؟ از اینکه مدام چپیدهام توی این خانه و بیرون نمیروم؟ از کامل نبودن رژیم غذایی؟ از هرمونها؟ از گرمای هوا؟ از چی؟ و به نتیجه نرسیدم. شاید همهی اینها و هیچ کدام از اینها. بعد فکر کردم به چیزی که این اواخر مدام بهش فکر میکنم. به آینده. به ترسم از آینده. به اینکه فردا چه میشود و چه نمیشود. به بیتجربگیهایم. به اینکه هیچ کس نیست که این راه را قبلا رفته باشد و راهنماییام کند و برایم بگوید که چکار کنم و چکار نکنم. به اینکه همیشه باید بروم و سرم به سنگ بخورد و برگردم و باز دوباره همهی اینها تکرار شود تا شاید یاد بگیرم راه درست چیست. به همهی اینها فکر کردم و به نتیجهی مشخصی نرسیدم. بعد با ص که چند سال است امتحان تخصص میدهد و قبول نمیشود بحث کردم و سعی کردم کمی به چالش بکشمش که اصلا برای چه باید متخصص شد؟ تحمل این همه سختی و بدبختی به چه قیمتی؟ و اینکه اصلا ارزشش را دارد یا نه؟ همهی اینها را گفتم که خودم را قانع کنم. که یک نفر بگوید این راه سخت و طولانی ارزشش را دارد.
با همهی اینها، یک چیزی توی زندگی من باید باشد که نیست. یک جای کارم میلنگد و هنوز نفهمیدهام که دقیقا چیست. در هر حال از چسناله نوشتن خسته شدهام. کاش بتوانم خودم را بزنم به بیخیالی. به فکر نکردن. به هرچه پیش آید خوش آید.
تنها زندگی کردن انتخاب خودش بود، ولی نه تا این اندازه تنها. بدترین جنبهی تنهایی این است که مجبوری تحملش کنی _ یا تحمل میکنی، یا غرق میشوی. باید سخت تلاش کنی تا ذهن گرسنهات را از نگاه به گذشته بازداری تا نابود نشوی.
| یکی مثل همه _ فیلیپ راث، ترجمهی پیمان خاکسار، نشر چشمه |
من این تصمیم را بارها و بارها گرفتهام و هر بار با خودم گفتهام این تو بمیری دیگر از آن تو بمیریها نیست، و باز هم عهد شکستهام، و باز هم برگشتهام به تو، و باز هم با یک کلمه گفتنت شکستهام و شکست خوردهام.
من این تصمیم را بارها و بارها گرفتهام اما این تو بمیری دیگر از آن تو بمیریها نیست. کسی همیشه میگفت: وقتی امکانی برای وصال نیست باید روی فراق خاک ریخت. حالا من میخواهم روی این فراق خاک بریزم. میخواهم تو و خیالت و غم نبودنت و غم نبودنِ در بودنت را یکجا با هم دفن کنم. میخواهم روی همهی این سالها خاک بریزم. روی تویی که مدتهاست تمام شدهای و مردهای و من نخواستهام یا نتوانستهام مردنت را باور کنم. میگویند خاک مرده سرد است. میگویند مرده را که خاک کنی غم از دست دادنش قابل تحملتر میشود. میگویند آدم باید یک چیزهایی را از دست بدهد تا چیزهای جدیدی به دست بیاورد. آدمها خیلی چیزها میگویند. اما کیست که حجم اندوهی که من در همهی این سالها تحمل کردهام را توصیف کند؟
میخواهم از دست بدهم به امید به دست آوردن چیزی، جایی، کسی بهتر. میگویند آدمیزاد به امید زنده است.
پ ن: لطفا نگویید اگر واقعا عاشق بودی اینها را نمینوشتی و الخ. من عاشقم و خواهم بود. میگویند عشق مسئلهی عاشق است نه معشوق. بله، آدمها خیلی چیزها میگویند.
حرف میزند. از صبح تا شب یکریز در حال حرف زدن است. با من، با تو، با او، با هر کسی. باور کنید توی خیابان اگر از کنار کسی رد شود بیاختیار با او هم حرف میزند. تعجب نمیکنم اگر توی تنهایی با در و دیوار و کمد و کیف و زمین و زمان هم حرف بزند. حرف میزند. مدام در حال حرف زدن است. از خودش از دیگری از هوا از آب از غذا از آدمها از اشیا از گیاهان از هر موجود زنده و مردهای حرف میزند. باور کنید جز وقتهایی که خواب است همیشه در حال حرف زدن است. زمانهایی هم که دیگر حرفی برای گفتن ندارد زیر لب آواز میخواند. در هر حال آن تارهای صوتی مدام باید در حال ارتعاش باشند. آن عضلات فک و صورت مدام باید در حال انبساط و انقباض باشند. تعجب نمیکنم اگر توی خوابهایش هم مدام در حال حرف زدن باشد. همین الان هم دارد حرف میزند، درست نشسته است در چند سانتیمتری من و مدام حرف میزند. حتا اگر اینجا نبود هم مطمئن بودم که جایی دیگر در حال حرف زدن است. حرف میزند. حرف میزند. حرف میزند اما بعد از گذشت ساعتها باور کنید چیزی نگفته است. یعنی چیزی که ارزش گفتن داشته باشد نگفته است. به هر حال این هم نوعی توانایی است. همین که ساعتها حرف بزنی بدون اینکه چیز درخوری گفته باشی هم یک جور توانایی است.
از شما چه پنهان بعضی وقتها دلم میخواهد پناه ببرم به گوشهای و به خاطر حق تیرِ نداشتهام ساعتها با صدای بلند گریه کنم.
عادت داشت مدام برود قبرستان. چند ماهی یکبار، ماهی یکبار، این اواخر هفتهای یکبار میرفت قبرستان. رفیق از دنیا رفتهای داشتیم که غم از دست دادنش برای او هیچ جوره فروکش نمیکرد. میگویند سوگ از دست دادن یک عزیز اگر بیشتر از شش ماه طول بکشد یعنی باید بروی یک فکری به حال خودت بکنی. بروی پی دوا و درمان. دوا و درمانش این بود که مدام برود قبرستان. سرش را میانداخت پایین و آرام آرام طوری که پا روی سنگ قبر عزیز کسی نگذارد راه میافتاد سمت قبر رفیقش. اسمها را زمزمه میکرد. تاریخها را مرور میکرد. شعرها را میخواند. مادرم میگوید خواندن نوشتههای روی سنگ قبرها حافظه را کم میکند. شاید تنها کسی که دوست داشتم کمی فراموشی بگیرد او بود. به امید اینکه لااقل کمی از آن یادها و خاطرهها و گریهها و خندهها و زندگیها از یادش برود. به امید اینکه کمی آرام بگیرد. میرفت مینشست کنار سنگ قبر رفیقش و حرف میزد با او از هر آنچه که ته دلش مانده بود. من حرف زدن با مردهها را تجربه نکردهام. من حتا درد دل کردن با زندهها را هم درست و درمان بلد نیستم اما او بلد بود. خوب هم بلد بود. خیلی خوب. این اواخر با یک حسین نامی دوست شده بود که قبرکن بود توی همان قبرستان. از همین حسین یاد گرفته بود که برود توی قبرهای خالی و به پهلوی راست بخوابد و به قول خودش تمرکز کند. میگفت که حسین گفته هر وقت دلش میگیرد از دنیا و آدمها میرود توی یکی از همان قبرهای خالی میخوابد. گفته بود که حسش آن زمان حس نوزادی است که به زهدان مادرش باز میگردد. حس او چه بود آن زمان که میخوابید روی آن خاکها و میان آن غبار و سکوت قبرستان؟ نمیدانم. اهل حرف زدن نبود. بعد از آن تصادف لعنتی کمحرفتر هم شده بود. میگویم بود به خاطر اینکه خیلی وقت است که دیگر خبری از او ندارم. یک روز سوار یکی از همین طیارهها شد که عادتشان بردن رفقای آدمها به آن سر دنیا و دیگر برنگرداندنشان است و رفت. رفت یک جایی آن طرف اقیانوس آرام. و آرام گرفت؟ نمیدانم. کاش آرام گرفته باشد. نمیدانم بالاخره این عادت قبرستان رفتن از سرش افتاده یا نه. نمیدانم آن حوالی قبرستانها و سنگ قبرها و اسمها و تاریخها و شعرها و قبرکنها چگونهاند. فقط میدانم یک سنگ قبری بود این سر دنیا که براش سنگ صبور بود و آن حوالی حتا شبیهاش را هم دیگر پیدا نمیکند. و خوب چه بهتر. شاید نوشتههای روی سنگ قبرها اثر کرده باشند و او هم کمی از نعمت فراموشی بهرهمند شده باشد. کاش آرام گرفته باشد.
میدانید یک نقاش کی میفهمد که نقاشیاش تمام شده؟ دقیقا در همان لحظهای که همه چیز به نظرش تمام شده و بینقص میآید. همان لحظهای که دیگر نمیتواند چیزی از خود به نقاشی اضافه کند. همان لحظهای که میبیند هر تغییر و دست بردنی در نقاشی فقط کار را خرابتر میکند. در عالم نقاشی اما یک لحظههایی هم هست که میدانی کار تمام نشده، میدانی یک جای کارت میلنگد اما باز هم نمیتوانی چیزی از خود به نقاشیات اضافه کنی. نمیدانی مشکل از کجاست. نمیدانی کدام قسمت، کدام رنگ را کم دارد یا چطور حرکت قلممویی را میطلبد. استادم همیشه میگفت: تا زمانی که توی یک نقاشی به بیچارگی نرسی اون کار درنمیاد.
زندگی من اگر یک تابلوی نقاشی باشد این نقطهای که در آن ایستادهام دقیقا همان نقطهی بیچارگی است. همان نقطهای که مثل خر توی گل گیر میکنی. فرقش این است که من گمان میکنم میدانم مشکل از کجاست اما نمیتوانم این گیاه مشکل را از ریشه بکنم و بیندازم توی سطل آشغال یا پشت دیوار یا توی قبرستان یا هر جای دیگری. شدهام مثل بومرنگی که به هر طرف پرتابش کنی درست برمیگردد به همان نقطهی اول.
سریال بریکینگ بد را دیدهاید؟ داشتم فکر میکردم اگر من به جای والتر وایت بودم و به من میگفتند که سرطان داری و چند ماه دیگر بیشتر زنده نیستی چکار میکردم. میدانید اولین چیزی که به ذهنم رسید چه بود؟ فکرم این نبود که آن گیاه مشکل را از ریشه بکنم و الخ. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که خودم را توی دل آن گیاه غرق کنم، بروم تا تهش و این تابلوی نقاشی را بالاخره تمام کنم. که آن کاری که حالا فکر میکنم اشکال دارد و درست نیست را تا آخر انجام دهم. عجیب نیست؟ کاری که حالا فکر میکنم اشتباه است اولین کاری است که اگر بفهمم چند ماه دیگر خواهم مرد انجام میدهم.
اصلا همهی بدبختی من از همان جا شروع شد که یکی انگار نگران من شده بود. "تو حیفی." این جمله را چند بار شنیده باشم خوب است؟ همهی بدبختیام از آنجایی شروع شد که عاشق یکی از همین نگرانها شدم.
_و عشق. بعضی چیزها هست که تا تجربهشان نکردی خیلی راحت میتوانی بدونشان زندگی کنی اما به محض اینکه مزهاش را چشیدی. نه. زندگی بدونشان دیگر ممکن نیست. مثل لذت بعضی مزهها، مثل حس خوب تمام کردن یک کتاب جذاب، مثل مستی مشروب، مثل حسی که متآمفتامین به آدم میدهد، مثل آن بیوزنی و سرگیجهی بعد از رقص سماع، مثل لذت ارگاسم، مثل عشق. بعضی چیزها هستند که در نبودشان آدم نمیتواند به خودش بفهماند که دیگر نیست. نمیتواند خودش را راضی کند که حالا بدون آن زندگی کن. بدبختی آنجاست که این یکی مثل آنهای دیگر نیست که وقتی تمام شد بروی پول بدهی چند پیک دیگر بزنی، یا چند گرم دیگر دود کنی، یا چند کتاب دیگر بخوانی و._
خب من دلم میخواهد حیف شوم. دلم میخواهد آدم بزرگی نشوم. به جایی نرسم. دلم میخواهد توی زندگیام هیچ غلطی نکنم. اصلا دلم میخواهد هیچ گهی نشوم. تهش که چی؟ حرفم چسنالهی پوچی و شکسته نفسی و من ناامیدم و الخ نیست. حرفم این است که من هم آدمم و میتوانم انتخاب کنم. و میتوانم از این زندگی و این دنیا و این آدمها هیچ نخواهم. میتوانم به میل خودم زندگی کنم. نمیتوانم؟ میتوانم یک شب تا صبحم را مچاله شده کف حمام بگذرانم. میتوانم بروم یک جایی و آنقدر مست کنم که دیگر یادم نیاید کی هستم و چی هستم و کجا هستم. میتوانم بزنم به یک جادهای و دیگر هیچ وقت برنگردم. حرفم این است که همه مجبور نیستند شبیه هم باشند. همه مجبور نیستند از یک قانون نانوشتهی همگانی پیروی کنند. همه دلشان نگران و دلسوز نمیخواهد. گاهی آدم دوست دارد دیگران رهایش کنند به حال خودش.
پ ن: یک نفر در نظرات پست قبلیام نوشته: تو رو خدا اینقدر آبکی ننویس.» چرا نباید آبکی بنویسم؟ چرا باید فکر کنم به اینکه آبکی بنویسم یا ننویسم؟ اصلا تعریف آبکی نوشتن چیست؟ من اینجا را ساختهام و از همهجای دیگر پناه آوردهام به اینجا که فقط بنویسم. اینجا تنها جای امنی است که برایم مانده، ولی گویا اینجا هم مثل هر جای دیگری کسانی هستند که گمان میکنند دنیا همیشه باید به کام آنها و به سلیقهی آنها باشد. گمان میکنند کسی مثل من که تنها نشسته گوشهی خانهاش و از زور بیکسیِ خودخواسته یک چیزهایی را مینویسد که فقط بنویسد و کمی ذهن شلوغش را آرام کند هم باید به میل دیگران بنویسد. کیاند این دیگران؟ ببخشید ولی اگر نظر من را میخواهید، گور پدر این دیگران. من کسی را مجبور نکردهام که مزخرفاتم را بخواند. من از همان روز اول نوشته بودم که مخاطب نمیخواهم.
زمانی یک نفر در پیامی خصوصی برایم نوشته بود: مزخرف ننویس وبلاگ بنویس. گمان نمیکنم وبلاگ نویسی منافاتی با مزخرف نویسی داشته باشد. اگر هم دارد اجازه بدهید یک نفر میان این میلیونها نفر مزخرف بنویسد. گاهی اجازه بدهید کسی خلاف سلیقهتان عمل کند. تنها کاری که میتوانید بکنید این است که نخوانید.
یک وقتهایی هزار ایده برای نوشتن داری، یک وقتهایی هم مثل الانِ من هیچی به هیچی. گاهی میروم نوشتههای قدیمی اینجا را میخوانم و خودم تعجب میکنم از اینکه واقعا من اینها را نوشتهام؟ از آن لحظههایی که به قول نامجو آدم از خودش خوشش میآید. بعد فکر میکنم به اینکه اگر چیزهایی که توی سرم هستند را همان لحظه ننویسم بعدها فراموش میشوند. تماما کان لم یکن میشوند. خیلی چیزها بوده که من در لحظه ننوشتهام و فراموش شدهاند. خیلی چیزها بوده که ساعتها بهشان فکر کردهام و به نتیجه رسیدهام اما چون نتیجه را هیچ جایی ننوشتهام انگار که کلا بهشان فکر هم نکردهام.
دارم مزخرف مینویسم. راستش را بخواهید میخواهم از هیچی چیزی برای انتشار دربیاورم. و هر وقت که این کار را میکنم این گرفتگی کلید "ب" کیبرد لپتاپم بیشتر از همیشه آزارم میدهم. قبلا گفته بودم کلید حرف "ب" کیبرد لپتاپم یک گیری دارد و یک تقهای میکند. بگذریم. گفتن نداشت.
یکی یک جایی نوشته بود آدمیزاد همیشه در تلاش است که خودش را ابراز کند. خودش را به دیگران معرفی کند مثلا. چه میدانم، شاید قصدش این است که بگوید من هم بلدم. من هم هستم. من هم آره و فلان. که چی؟ شاید همین کاری که حالا من در حال انجامش هستم هم یک جور ابراز خود است اما باور کنید ترجیح میدادم نباشم. ترجیح میدادم کسی من را نشناسد. باور کنید بعضی وقتها آرزو میکنم کاش نامریی بودم. کاش میشد همهی بیست و چهار ساعت را توی خانه بمانم و هیچ جا نروم و هیچ آدمی را نبینم و با هیچ کسی هیچ حرفی نزنم. کاش نبودم اصلا. کاش درخت بودم مثلا. باور کنید دوست داشتم درخت باشم. حتا از قدرت تصورتان هم خارج است که چقدر دوست داشتم درخت باشم. ـاگر یک سری چیزها حقیقت داشته باشدـ باور کنید من در زندگی قبلیام درخت بودهام. یک درخت سرو چند صد سالهی بزرگ و تنومند و تنها که مامن پرندههاست. مامن سنجابها مثلا. چمیدانم، مورچهها، هرچی. بعد یک از همه جا بیخبری آمد و با یک اره برقی زشتِ پرسر و صدای لعنتی مرا از بیست سانتی متری زمین قطع کرد و من متولد شدم. ناخواسته. به همان اندازهای که پدر و مادرم وقتی فهمیدند چند ماه دیگر قرار است یکی دیگر به جمعشان اضافه شود مرا نمیخواستند. به همان اندازهای که او مرا نمیخواست. درخت بودم و داشتم با ریشههایم و شاخههایم و برگهایم و پرندههایم و مورچههایم زندگیام را میکردم و یک اره برقی گند زد به همه چیز. برای همین از اره برقی متنفرم. اگر یک تبر بود داستان جور دیگری پیش میرفت. شاید از اروپا سردرمیآوردم. استرالیا. هرجا. هرجا غیر از اینجا. تو بگو سیبری. یک اره برقی زشت ایکبیری همه چیز را خراب کرد. (این چند سطر آخر را با داد و فریاد بخوانید.) در هر حال من منتظرم بمیرم به امید اینکه در زندگی بعدی هم دوباره یک درخت بشوم. مثلا. البته به شرط اینکه دیگر اره برقیای در کار نباشد. نسل اره برقیها منقرض شده باشد یا هنوز هیچ اره برقیای اختراع نشده باشد. اینجوری بهتر است.
پ ن: از فواید بستن آن صفحهی کذایی اگر میپرسید باید بگویم آرامش و تمرکزم افزایش پیدا کرده. جدی.
از خواب بیدار شدم. از دلایل رفتنم اسکرینشات گرفتم. از صفحهی خودم. از صفحهی اکسپلور. از چیزهایی که دیگران لایک میکنند، همان چیزهایی که محتوای تولیدی من هیچ ربطی بهشان ندارد. بعد ـ بی هیچ توضیح و اعلامی برای دیگران (کدام دیگران؟) ـ اینستاگرامم را دیاکتیو کردم. دلیل رفتنم را Just need a break انتخاب کردم. حوصله نداشتم برای اینستاگرام بنویسم که اینجا دیگر هیچ وقت برای من آن اینستاگرام شش سال پیش نمیشود. که اینجا دیگر خیلی شلوغتر از آن شده که آدمی مثل من بتواند توش دوام بیاورد. که من اینجا خیلی احساس غریبی میکنم و سلیقهام با سلیقهی غالب آدمهای اینجا جور نیست. که اگر تا الان هم مانده بودم یک دلیل خصوصی داشتم و دلیل خصوصیام هم همین سه شب پیش فروپاشید و دیگر برای کی بمانم؟ برای کی حرف بزنم؟ برای کی عکس بگیرم؟ و الخ. بعد بلند شدم. دست و صورتم را شستم. کتری برقی را روشن کردم. نصف قاشق مرباخوری چای خشک ریختم توی فلاسک. در یخچال را باز کردم. شیشهی شربت دیفن هیدرامین را که حالا تویش هل ریختهام برداشتم. چند دانه هل ریختم کف دستم. یکیشان را برداشتم. بوییدم. انداختم روی چای خشکها. بعد صبر کردم دو سه دقیقه از جوشیدن آب بگذرد. آب را ریختم روی چای خشک و هل و در فلاسک را بستم. بعد کمی فکر کردم به اینکه هنر در این است که آدم بتواند دل درد معمولی حاصل از گاستروآنتریت را از شکم حاد تشخیص بدهد. که آپاندیسیت مریض پرفوره نشود و پریتونیت ندهد. هنر در این است که میان مهرههای دومینو ای که دارند یکی پس از دیگری روی هم میافتند تو نیفتی و استوار بایستی و به دور باطل پایان دهی. الان میخواهم بروم خودم را برای کنفرانس فردایم آماده کنم. شاید شب بروم توی محوطهی مجتمع و چند دقیقهای بدوم. بعد برگردم و کتاب آخرم را تمام کنم و بخوابم.
پ ن: از حالا به بعد اینجا برای من همه چیز است.
پرسیدم دوستم داری یا فقط.؟ هیچی نگفت. جواب این سوال برای من همه چیز بود. به اندازهی همهی سالهایی که گذشته. گفتم تو چی؟ جواب این سوال برای من همه چیز بود. هیچ چیز نگفت. گفته بودم بلدم یک گوشه بنشینم و آرام و بیسر و صدا عاشق باشم. چه غلطا! گفته بودم مرا چه به این حرفها؟ چه به این کارها؟ خوشبختی به ما نیامده. چه غلطا! میگفت زندگی که اینجوری نمیشود دختر. گرگ اند! گرگ! میدرند! من نشسته بودم این گوشهی متروک دنیا منتظر یک دوستت دارم او. نگفت. مرا چه به این حرفها. مادرم میگفت من هر جا باشم تو هم باید همانجا باشی. و من داشتم به موقعیت جغرافیایی او فکر میکردم. فکر میکردم به اینکه جغرافیا اصلا چه معنی دارد؟ میگفتم وقتی تو اینجایی، همیشه اینجا، دقیقا همینجا، دیگر جغرافیا چه معنی دارد؟ چه غلطا! جواب این سوال برای من همه چیز بود. من تب کردم. دو روز تمام شب و روز همهاش خواب بودم. دست و پاهام مورمور میشد. راه میرفتم سرم سنگین بود. دست و پام سنگین بود. مغزم سنگین بود. گفتم بنشینم کنار این خیابان کمی از سنگینیها را بالا بیاورم. ننشستم. هیچ وقت نمیشود. میگفت گوشت بخور دختر. گوشت. من به گوسفندها فکر میکردم و توی مغزم همهی سنگینیها را میریختم توی جوی آب. گفت همهات. چه غلطا. همهی من چه بود؟ گفتن ندارد. پیش خودم فکر میکردم چرا میپرسد؟ مگر کم گفتهام تا به حال؟ نشنیده بود؟ نشنیده بود انگار. نبود. من تب کردم. بلد بودم بروم و دیگر هیچ وقت پشت سرم را نگاه نکنم. بلد بودم یک گوشه بنشینم و فقط فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم و هیچ اتفاقی نیفتد. همین برایم کافی بود. نگذاشت. نگذاشتند. عصیان؟ گور پدر من و تو و عصیان. مادربزرگم توی خواب به مادرم گفته بود این یکی را نگه دار. هیچ کس نگهام نداشت مادربزرگ. میگویند مردهها هر جایی دوست داشته باشند میروند. از اینجا تا دنیای مردهها چقدر راه است مادربزرگ؟ مادربزرگ هم نبود. مرد. کی؟ یادم نمیآید. ولی مرد. میدانم که مرد. جلوی چشمهام مرد. بعد از تو خیلی چیزها جلوی چشمهام مردند، مادربزرگ. پیشانیام را که روی مُهر میگذارم یخ میزنم. همهی نمازهام قضا شد مادربزرگ. استاد میگفت اوتیت مدیا خط اول آموکسیسیلین بعد کواموکسی بعد سفیکسیم. سر کلاس فکر میکردم که من تا خط آخر درمان رفتم اما به درمان جواب ندادم. پس تکلیف ما لاعلاجها چه میشود خانم دکتر؟ بستری. مادرم گفت امسال حتما واکسن آنفلوآنزا بزن. از الان تا آخر زمستان میخواهی همهاش مریض باشی؟ پس تکلیف ما لاعلاجها چه میشود مادر؟ من تب کردم. مغزم سنگین بود. گفتم بنشینم کنار این چاه توالت کمی از سنگینیها را بالا بیاورم. نشستم. هیچی به هیچی. پاسخ این سوال برای من همه چیز بود. هیچی به هیچی. من تب کردم. میگفت: دیگر باید بار و بنه را بست. خرابی از حد گذشته.» بستم. خرابی از حد گذشته مادربزرگ.
نگفتههای مغز شبیه رخت چرکهای سبد حمام و ظرفهای نشستهی سینک ظرفشویی است. همان طور که چند دقیقه بعد از شستن لباسها و ظرفها سینک و سبد حمامت پر از کثیفی است، درست چند دقیقه بعد از اینکه حرفهایت را یک جایی تخلیه میکنی باز مغزت پر از نگفتههاست. یکی با دیگری حرف میزند، یکی با خودش، یکی برای دیگری مینویسد، یکی برای خودش. بالاخره این حجم از نگفتههای مغز آدم باید یک جایی تخلیه شود. من اما نگفتههایی دارم که تا به حال نه هیچ وقت برای کسی گفتهام و نه هیچ وقت جایی نوشتهام. شاید هر کسی داشته باشد. نگفتههایی هست که روز به روز حجمشان بیشتر میشود و مغز را بیشتر پر میکنند. نگفتهها توی مغز آدمیزاد بخشی از سوخت مغز را مصرف میکنند، حتا اگر مشخصا بهشان فکر نکنی ناخودآگاه قسمتی از آگاهیات را تصرف میکنند، نمیگذارند هیچ وقت صددرصدِ حواست جمع چیزی شود و درست مثل تودهی سلولهای سرطانی که بخشی از انرژی بدن را میگیرند و برای تغذیهی خودشان عروق جدیدی میسازند، از شیرهی جانت میمکند. نگفتهها بالاخره یک روزی یک جایی از پا درت میآورند.
چیزهایی هست که اگر بخواهی بگوییشان هم کلمه نمیشوند تا راحتت کنند.
تو سرم بازار مسگرهاست. انگار تو دلم رخت میشورند. انگار تو پاهام سیم میکشند.» اینها به خاطر مسمومیت نیست، اینها از عوارض سرماخوردگی نیست، اینها حتا به خاطر نبودن او نیست، اینها به خاطر نگفتن نگفتههاست. میترسم دنبال خودم بگردم و مثل آیدینِ سمفونی مردگان دیوانگی را پیدا کنم. اورهان میگفت: حالش خیلی خراب بود. خرابتر از اینها که یک آدم مسموم میشود.»
پ ن: اینها را مینویسم و به قطعهی پرواز عشق لطفی گوش میدهم. به گمانم لطفی نگفتههای مغزش را میآورد به سرانگشتانش و تخلیهشان میکرد توی تار و سهتار. به گمانم لطفی با نگفتههایش نت مینوشت. آهنگ میساخت. چه نگفتههای قشنگی.
دو روز پیش نمایشنامهی اتاق ورونیک آیرا لوین را خواندم. برای برادرم که کتاب را پیشنهاد داده بود نوشتم: اکثر کتابها و داستانهای جذابی که مجبورت میکنند چند ساعت بیوقفه میان یک مشت کلمه و جمله با چشمانی گردتر از حالت معمول پرسه بزنی از دل یک اختلال روانی بیرون میآیند.
شاید هم دلیلش این باشد که آدمها، اکثرشان حداقل یک درجاتی از یک اختلال روانی را دارند. به قول داییِ بیسوادِ پدربزرگم: همهمون یک جوری دیوونهایم. به هر حال.
________________________
دیروز عاشورا بود. این جور وقتها میان ازدحام آدمها و صداها و دودها و بوها و آشغالهای ریخته روی زمین، یک سوال ثابت توی سرم تکرار میشود: "من اینجا دقیقا چه غلطی میکنم؟" اینجا، میان یک مشت درست و غلطِ در هم تنیده.
یک چیزهایی هست که واقعا غلط است، یک چیزهایی درست، یک چیزهایی هم هست که آدم "دوست دارد" درست باشد. من از روضه متنفرم. از آن لحن با آب و تاب که حالت گریهی مصنوعی به خودشان میگیرند که یحتمل دل کسی را بلرزانند متنفرم. از اینکه عظمت یک نفر را محدود کنند به رنجی که متحمل شده و فقط تمرکز کنند روی قسمت دردناک ماجرا تنها با هدف اینکه کسی را فقط به گریه _نه به فکر_ بیندازند متنفرم. یک چیزهایی هست که واقعا غلط است.
یک قسمتی از ذکر احمد خضرویه در تذکرةالاولیا هست که به نظر من آب و تاب و شور و هیاهوی بی علم و اطلاع مردمِ این روزها را به خوبی توصیف میکند:
نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف میخوردند.
یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟
گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان میخوردند و میخندیدند و بر هم میجستند و میندانستند و من میخوردم و میگریستم و سر بر زانو نهاده بودم و میدانستم.»
اینکه خودش را از تودهی مردمِ غرقه در مسیرِ رودخانه جدا نمیکند و تافتهی جدا بافته نمیداند، توصیف همان آدمِ وسط آن شلوغی و هیاهو است که مدام از خودش میپرسد: "من اینجا دقیقا چه غلطی میکنم؟" هرچند شاید بشود وسط همان شلوغی و هیاهو هم گریست و سر بر زانو نهاد و دانست. یا ندانست. یا هرچی!
________________________
شروع کردهام به خواندن روزها در راهِ مسکوب، توصیفش از اوضاع و احوال ایرانِ پنجاه و هفت شبیه اوضاع و احوال ایرانِ امروز است. این روزها اینها برای بر سر کار ماندن و دوام آوردن همان کارهایی را میکنند که آن روزها آنها میکردند. یاد مصاحبهی ساعدی در پروژهی تاریخ شفاهی ایران (هاروارد) افتادم. ساعدی _نقل به مضمون_ میگفت: مردم آمدند پوست مار را بکنند غافل از اینکه مار مدام پوست میاندازد. بگذریم. این حرفها گفتن ندارد.
________________________
به شدت سرماخوردهام و تحت تاثیر قرصها بیحال و بیانرژی افتادهام روی تخت پاویون و اینها را مینویسم. کشیک سختی است. از صبح تا حالا حدودا بیست تا مریض جدید بستری شدهاند. کشیک امروز را طبق قرار قبلی به جای یک نفر دیگر ایستادهام. در حالی که میتوانستم به جای اینجا و این تخت پاویون، خانهی خودم باشم و توی اتاق خودم و تخت خودم. و باز درحالی که هنوز حتا پولم را هم نگرفتهام. توییت کرده بودم: خسرالدنیا و فلان که میگویند دقیقا منم. و خب منم. به هر حال.
________________________
درست لحظهی گذاشتن نقطهی آخر جملهی قبل، صدای نخراشیدهای گفت: اینترن اطفال بخش اطفال. که خب به گمانم یعنی نوشتن این جملههای بیربط را رها کن و بلند شو به کارت برس.
یا هرچی!
* عکس را دیروز از همان درست و غلطِ در هم گرفتهام. و خب باکی نیست. زندگی پر است از همین درست و غلطهای در هم.
من از همان روز اول میدانستم این ماجرا پایان خوشی ندارد، البته اگر بشود پایانی برایش متصور شد. من از همان اول میدانستم ته این ماجرا برای من چیزی جز تنهایی نخواهد بود. ولی مگر تنها نبودم؟ مگر همهی عمر، از همان روز اول تا همین امروز تنها نبودم؟ حالا گیرم تنهاییام کمی بزرگتر شود. گیرم کمی بیشتر فرو بروم. یک وجب یا صد وجب، دیگر چه فرقی میکند؟ نه فقط من، هر آدم دیگری با یک آیکیوی متوسط و حتا پایینتر از حد متوسط هم میتوانست پیشبینی کند که از ته این ماجرا چیز درست و درمانی بیرون نخواهد آمد. اما من رها نکردم. از همان روز اول میدانستم و میتوانستم خودم را کنار بکشم اما این کار را نکردم. سوار این جریان شدم و خودم را سپردم به جریان. گذاشتم با موجها بالا و پایینم کند. گذاشتم با کم و زیاد کردن سرعت تنم را کبود کند. گذاشتم چند ماه بیپناه بیندازدم به ساحلِ متروکِ جزیرهای خالی و تنهاتر رهایم کند. گذاشتم با برگشتنش مرا دوباره به قعر گرداب فرو برد. غرق کند. گذاشتم مرا بیندازد به جان خودم. گذاشتم هر بلایی دلش میخواهد بر سرم بیاورد. تبدیل شدم به یک عروسک خمیری میان دستانش تا هرجور دلش میخواهد با من بازی کند. خودم را سپردم به جریان. حالا بعد از چند سال تبدیل شدهام به کسی که اصلا نمیدانم کیست؟ کجاست؟ چه میکند؟ چه میخواهد بکند؟ یک چیزهایی میدانم اما از هیچ کدامشان مطمئن نیستم. اطمینان در وجودم مرده. پر از شک و تردیدم. به گمانم ایمان و ایقانم را یک جایی وسط همان بالا و پایین افتادنها گم کردهام. حالا بعد از همهی اینها، باز هم این جریان از آنچه بر سرم آورده راضی نیست. از این یک ذره مقاومتی که ته وجودم مانده راضی نیست. خودم هم علت این یک ذره مقاومتِ باقیمانده را نمیفهمم. این رسیدن به مو و پاره نشدن را نمیفهمم. یک چیزی، نمیدانم، شاید یک عقلانیتی هنوز ته وجودم مانده که میگوید تا همینجا بس است. هرچه خودت را بازیچه کردی دیگر کافی است. نمیدانم.
حالا من ترسیدهام. از فرداهای نیامده ترسیدهام. شعر سعدی را زیر لب زمزمه میکنم که: به کسی ندارم الفت ز جهانیان مگر تو / اگرم تو هم برانی سر بیکسی سلامت» اما از همین بیکسی ترسیدهام. از نبودن کسی از جهانیان که با او الفتی داشته باشم ترسیدهام. از اینکه دیگر کسی نباشد که بفهمد در دلم چه میگذرد ترسیدهام. به اندازهی ترس همهی آدمها از همهی چیزهای ترسناک دنیا، ترسیدهام.
و من به یک جملهای بیشتر از "نترس." احتیاج دارم. به یک جملهای بیشتر از آن جملهی امریِ همیشگی که هر وقت به زبان میآید همهی وجودم شروع به لرزیدن میکند، به یک چیزی بیشتر از آن دو کلمه که از نوشتنش هم میترسم احتیاج دارم.
و دلم میخواهد تمام شود. همه چیز. دلم رفتن بیبازگشت میخواهد.
نشسته بودم پشت در مطب دندانپزشک، منتظر که نوبتم برسد. صدای آن دستگاه مخوف که احتمالا یک چیزی درونش میچرخد و دندان آدمها را میتراشد از پشت در شنیده میشد. سرم را گرم کرده بودم با روزها در راهِ مسکوب.
مسکوب در تاریخ بیست و چهار بهمن پنجاه و هفت نوشته:
امروز از رادیو شنیدم بعضی از کسانی که این روزها اسلحه به دستشان افتاده، با آنها در اطراف شهر پرنده شکار میکنند. آن هم در این آستانه بهار و نزدیک تخمگذاری. فکر کردم که این سلاحها برای شکستن دیوارهی قفس و به پرواز درآوردن آزادی است نه سوزاندن بال پرندههای آزاد.»
و من تمام مدتی که با دهان باز زیر دستان دندانپزشک خوابیده بودم و به خاطر شیب تخت دندانپزشکی که برعکس بود خون توی سرم جمع شده بود و آن چیز چرخانِ تراشنده پوسیدگیهای دندان بینوایم را میتراشید، به این یک پاراگراف فکر میکردم. به اینکه آخر فردای انقلاب؟ به اینکه آخر بگذارید مثلا یک هفته بگذرد بعد شروع کنید به باقی نگذاشتن تپهی نریده. به اینکه احتمالا آن پرندههای بیدفاع در فاصلهی تیر خوردن و سقوط از اوجِ آسمان به حضیضِ زمین، داشتند پیش خودشان فکر میکردند که: یعنی همهی اون زمزمهها، زندگیا، عشقا. همه دروغ بود؟! به اینکه آخر. بگذریم. بگذارید افکارم بماند برای خودم.
حالا خوابیدهام روی تخت خواب خودم با یک شیب مطلوب و دمای مطلوب و تاریکی مطلوب و یک درد مبهم نامطلوب در سمت راست صورتم و سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم. نه به دندانم، نه به مسکوب، نه به پرندههای آزاد، نه به تپههای نریده، نه به او و نه به هیچ کس و هیچ چیز دیگری.
در هواپیما هستم. دارم دور میشوم. از وطنی که مثل غولی، هیولایی قفس را شکسته و له کرده و زخمگین و خونین بیرون آمده. قلب بزرگ اما چشمهای نابینایی دارد. نمیداند کجا میرود و در رفتن کشتزار خودش را زیر پاهایش ویران میکند؛ وطنی که به نام اسلام از خود بیرون آمد. اسلام جهانبینی بود. بدل به ایدئولوژی شد و هیچ کدام اینها وطن» ندارند. مثل مارکسیسم؛ هموطن یکی مسلمین و هموطن دیگری زحمتکشان است. همانطور که سرمایه وطن ندارد.
در هواپیما هستم. دارم دور میشوم. از وطنی که مثل غولی، هیولایی قفس را شکسته و له کرده و زخمگین و خونین بیرون آمده. قلب بزرگ اما چشمهای نابینایی دارد. نمیداند کجا میرود و در رفتن کشتزار خودش را زیر پاهایش ویران میکند؛ وطنی که به نام اسلام از خود بیرون آمد. اسلام جهانبینی بود. بدل به ایدئولوژی شد و هیچ کدام اینها وطن» ندارند. مثل مارکسیسم؛ هموطن یکی مسلمین و هموطن دیگری زحمتکشان است. همانطور که سرمایه وطن ندارد.
| روزها در راه _ شاهرخ مسکوب |
دیشب توی واتس اپ برایم پیام فرستاد که مثل همیشه میخواهد با من حرف بزند و من مثل همیشه جوابش را ندادم. مثل همهی دفعههای پیش که جواب پیامهایش را نمیدادم یا مثلا بعد از دو سه روز با بیحوصلگی کلمهای برایش مینوشتم یا مثل وقتهایی که پیشنهاد قرار حضوری میداد و من بهانه میآوردم که سرم شلوغ است یا فرصتش را ندارم یا نمیتوانم یا نمیخواهم و الخ. امروز صبح که موبایلم را روشن کردم دیدم پیام داده که ده سال است مرا دوست دارد و میخواهد بداند که از طرف من هم علاقهای وجود دارد یا نه. به علاوهی مقادیری مقدمه چینی دربارهی اینکه من توی زندگی خیلی تلاش کردهام و خیلی چیزها به دست آوردهام یا نیاوردهام و اهدافی داشتهام یا دارم و کاش میگذاشتی این حرفها را حضوری بزنم و الخ، که همه مزخرف بود. جان کلام همان جملهی اول بود که البته مرا متعجب نکرد. حسم بیشتر از غافلگیر شدن این بود که: خوب. بالاخره گفت آن دو کلمهی لعنتی را. قطعا گفتن دوستت دارم آسان نیست اما بگویید. تهش که چی؟ من هم گفتهام. من این دو کلمه را به یک نفر بارها و بارها گفتهام. تهش که چی؟ نمیدانم. هرچی. مهم این است که بگویید.
من با این آدم بزرگ شدهام. یک جورهایی همبازی بچگیهایم بوده. خانوادههایمان با هم رفت و آمد داشتهاند. میخواهم بگویم من از نگاهش میفهمم که توی دلش چه میگذرد برای همین همهی این سالها سعی کردهام خودم را از او دور نگه دارم. جایی که ممکن است حضور داشته باشد آفتابی نشوم، با او همکلام نشوم. این طور بگویم، من تا آنجا که در توانم بوده از این آدم فرار کردهام. راستش من این روزها هیچ ربطی به آدم ده سال پیشی که او عاشقش شده ندارم. من حتا هیچ ربطی به آدمی که پنج سال پیش بودم هم ندارم. عوض شدهام. خیلی بیشتر از آنچه که کسی بتواند تصورش را بکند عوض شدهام. کاش بفهمد بهتر این است که عوض تلف کردن عمرش به پای کسی که هیچ از او نمیداند برود پی کسی که بتواند عشقش را فاش بگوید و از گفتهی خود دلشاد باشد نه اینکه توی پستوی واتس اپ پنهان شود و مدام قید کند که دوست دارد حرفهایش بین خودمان بماند.
- دوست داشتم اینها را کمی کاملتر بنویسم اما در حال گوش دادن به آلبوم نوا، مرکب خوانی استاد شجریان هستم و صدای استاد هوش از سرم برده.
باقی بماند برای بعد.
بعد نوشت: . ولی من به دردت نمیخورم.» این جمله را چند بار و به چند نفر گفته باشم خوب است؟ اما شاید درستش این باشد که بگویم: من به درد هیچ کس نمیخورم.»
۵۸/۴/۸
در هواپیما هستم. دارم دور میشوم. از وطنی که مثل غولی، هیولایی قفس را شکسته و له کرده و زخمگین و خونین بیرون آمده. قلب بزرگ اما چشمهای نابینایی دارد. نمیداند کجا میرود و در رفتن کشتزار خودش را زیر پاهایش ویران میکند؛ وطنی که به نام اسلام از خود بیرون آمد. اسلام جهانبینی بود. بدل به ایدئولوژی شد و هیچ کدام اینها وطن» ندارند. مثل مارکسیسم؛ هموطن یکی مسلمین و هموطن دیگری زحمتکشان است. همانطور که سرمایه وطن ندارد.
| روزها در راه _ شاهرخ مسکوب، صفحه ۹۶ |
نشسته بودیم روی صندلی ته پارک، همان صندلی تنهای مشکی رنگ زیر آن چنار بلند. همان چناری که در فاصلهی یک و نیم متری از سطح زمین روی تنهاش یک حفرهی بزرگ داشت. همان حفرهای که به وقت باران گنجشکها تویش پناه میگرفتند. همان گنجشکهایی که همان لحظه داشتند جلوی پاهایمان به خاطر یک کرم خاکی با هم میجنگیدند و آنجا را گذاشته بودند روی سرشان و ما نمیدانستیم چطور بخندیم که صدای خندهمان نترساندشان. در همان روزی که هوایش مثل امروز ابری بود و سرد و مرطوب. فرقش با امروز این بود که شب قبلش تا صبح باران آمده بود و زمین خیس بود و خاک خیس بود و برگها خیس بودند و پرندهها خیس بودند و کرمهای خاکی خیس بودند و اصلا همه چیز خیس بود. بعد از مدتها میدیدمش. نشسته بودیم روی صندلی تنهای مشکی ته پارک و هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. یعنی من دعادعا میکردم که ای کاش چیزی نگوید. تا آن روز آنقدر دروغ تحویلم داده بود که ترجیح میدادم اصلا تا ابد کلمهای به زبان نیاورد. او تقریبا اولین مواجههی من بود با این حقیقت که گاهی دوستترینت و نزدیکترینت جوری غافلگیرت میکند که همهی غریبههای عالم نمیتوانند، با دنیای سیاه و سرد و تلخ و دروغگوی آن بیرون. بیرون از دیوارهایی که دور خودم کشیده بودم. بیرون از منطقهی امنی که برای خودم ساخته بودم. شده با کسی حرف بزنید و هیچ کدام از حرفهایش را باور نکنید؟ مهم نیست. نشسته بودیم روی صندلی تنهای ته پارک و من انگار تنها بودم. تنها نبودم و بودم. از همان تنهاییهایی که ح دوست داشت. ح همیشه میگفت وحشت دارد از تنها بودن و دوست دارد یکی اطرافش باشد، یکی که کار خودش را بکند و کاری به کار او نداشته باشد، اما باشد. میگفت مثل اینکه توی اتاقت تنها باشی و آن بیرون، درست پشت درِ بسته یک نفر، چند نفر باشند. کاری به کار تو نداشته باشند اما فقط باشند. تنهایی من هم آن روز یک چنین تنهاییای بود. برای من البته اینکه هیچ کس نباشد مطلوبتر است. یک وقتهایی فکر میکنم وضعیت ایدهآل برای من هم همان صفر کلوینی است که موموسیاهِ داستان احسان عبدی پور دوست داشت. دویست و هفتاد و سه درجه زیر صفر که دیگر هیچ جنبندهای توان زیستن نداشته باشد. و این دقیقا فوبیای ح بود. فوبیای سکوت، تنهایی، تاریکی، خفگی. میگفت حتا شبها هم با چراغ و رادیوی روشن میخوابد. میگفت تحمل آدمها را ندارد اما از سکوت هم میترسد. به گمانم اگر میشد آدمی خلق کرد که هر وقت دلت خواست روشن یا خاموشش کنی یا صدایش را کم و زیاد کنی میشد دقیقا همان که ح میخواست. آدمِ ایدهآلِ ح. اگر میشد آدمی خلق کرد که به وقت دروغ گفتن آلارم میزد یا مثلا یک چراغ قرمز پشت پرههای بینیاش چشمک میزد، میشد دقیقا همان که من میخواهم. آدمِ ایدهآلِ من. در این صورت هیچ وقت رفقای صمیمیمان دروغگو از آب در نمیآمدند.
هوای آن روز یک هوایی بود دقیقا شبیه هوای امروز. ابری. سرد. ساکت. و خیس. من تنهای ناتنها نشسته بودم روی صندلی سیاه ته پارک و هوای تازه و سرد و سبک را خوراک ریههایم میکردم و رفته بودم توی عالم خودم، توی دنیای ساختهی خودم، توی خیال. خیال فرداهای زیبای نیامده. آدمهای مهربان نیامده. خوشیهای جذاب نچشیده. من توی خیال رفته بودم یک جای دیگر، یک کشور دیگر، شده بودم یک آدم دیگر با یک چهرهی دیگر و هیچ گمان نمیکردم هفت هشت سال بعد، یک روزی که همان هوا و همان بوها و همان سکوت و همان سرما را دارد دقیقا پس فردای روزی است که دل کسی را میشکنم، همان تنها کسی که فهمید از یک جایی به بعد دیگر خندههام هیچ وقت شبیه آن خندههای سابق نشد. کسی که هیچ وقت دروغ نگفت. دقیقا پس فردای روزی که شدم جزئی از آن دنیای سیاه و سرد و تلخ و دروغگوی آن بیرون. بیرون از دیوارهای خودم.
* عنوان قسمتی از شعری اثر رضا براهنی است.
اگر ساعت نه شب است و من همهی چراغها را خاموش کردهام و خزیدهام زیر دو تا پتو و زانوهایم را توی شکمم جمع کردهام و در تاریکی اینها را مینویسم، اگر هر آن ممکن است ناگهان بزنم زیر گریه و هیچ جوره آرام نشوم و تهش مجبور شوم قرص خواب یا آرامبخشی بخورم و آرام آرام بدون اینکه درست متوجه شوم چه اتفاقی دارد میافتد ناگهان از همه چیز تهی شوم و به خواب بروم، اگر دیروز با یکی از بچهها بگومگو کردم و حرفهایی زدم و کمی تند رفتم و ناراحتش کردم _هرچند حقش بود و بالاخره یکی باید آن حرفها را میزد اما با این وجود اگر در حالت عادی بودم آن حرفها را نمیزدم_، اگر دلتنگی بیشتر از همیشه آزارم میدهد، اگر امروز که آقای اسنپ نمیدانم چرا طولانیترین مسیرهای ممکن را برای رساندنم به خانه انتخاب میکرد و لقمه را دور دهانش میچرخاند، دلم میخواست سرش را از تنش جدا کنم، اگر دستهایم کمی میلرزیدند، اگر رنگم پریده و زیر چشمهام گود افتاده، اگر بیاشتها شدهام، اگر تمام دیروز و امروز را توی تخت بودهام و سریال دیدهام فقط، اگر صبحها که از خواب بیدار میشوم دلم نمیخواهد از خانه بیرون بروم و اصلا دلم نمیخواهد هیچ کاری بکنم و فقط میخواهم رها شوم به حال خودم، اگر همین الان اشکی از گوشهی چشمم بالشم را خیس کرد و اگر و اگر و اگر و هزار اگر دیگری که چهار پنج روز و گاهی اوقات حتا یک هفته از ماهم را درگیر میکنند فقط به یک دلیل است: PMS
علتش افت هورمونها در پایان سیکل ماهانه است. ده روز تا یک هفته قبل از اتفاق میافتد که در بعضی افراد شدیدتر و در بعضی خفیفتر است. PMS من یکی را که واقعا فلج میکند. چند روز از ماهم را درگیر میکند. باعث میشود چند روز بیدلیل، بدون اینکه اتفاق خاص و بزرگی افتاده باشد افسرده شوم. بدون آنکه روی آنچه بر سرم میآید کنترلی داشته باشم. گاهی اوقات بدون اینکه حواسم به روزها باشد دچار این علائم میشوم و وقتی از خودم میپرسم چه مرگته؟ ناگهان به خودم میآیم و نگاهی به تقویمم میاندازم و میبینم که بله! بفرما! هورمونهای عزیز دوباره خیال جولان دادن به سرشان زده. خلاصه وضعیت مسخره و حتا خندهداری است.
بیست و پنج سالهی دلداری دهنده به بیست و یک سالههای شکست عشقی خورده. اسم سرخپوستی جدیدم شاید این باشد. مثل آدمهای چهل پنجاه ساله که وقتی کوچکتری را گیر میآورند خیال نصیحت کردن به سرشان میزند. به گمانم خودشان را میگذارند جای کوچکترِ مذکور و خیال میکنند اگر در سن و سال او بودند چکار میکردند. من راستش خیلی اهل حرف زدن نیستم. اهل نصیحت کردن که اصلا. توی تمام دنیا فقط یک نفر هست که با او حرفی برای گفتن دارم که آن هم. ولش کنید!
پسرک از چند وقت پیش اصرار داشت با من حرف بزند. حالا نه که مثلا من خیلی فرد به خصوصی باشم، انگار بعضی چیزها روی پیشانی آدم نوشته شده باشد. روی پیشانی من هم یحتمل با قلمی نامرئی نوشته شده: هی! بیایید با من درددل کنید. یا بیایید اسرارتان را با من درمیان بگذارید یا بیایید از خصوصیترین مسائلتان با من حرف بزنید، من دوست دارم. این یکی آمده بود از شکست عشقی _به قول خودش_ حرف بزند. همان کلیشهی معروف و همیشگی. معشوق و محبوبی که بعد از چند سال عاشق را رها میکند و میرود و انگار نه انگار روزهایی، خاطرههایی، گذشتهای در کار بوده. حرفهاش که تمام شد پرسیدم: تموم شد؟ گفت آره. گفتم: خب! گفت ینی میخواین برین؟ گفتم: چی میخوای بشنوی ازم؟ گفت تو رو خدا یه چیزی بگو که آرومم کنه. یک چیزهایی گفتم که احتمالا هرکس دیگری هم بود میگفت، شاید هم نه، اما قسمت جالب حرفهام برای خودم جملهی آخری بود که گفتم. جملهای که خودم هیچ وقت نتوانستم به آن عمل کنم. مثل پدر و مادری که رؤیاهای محقق نشدهشان را توی فرزندانشان جستجو میکنند. مثل پدر و مادری که خودشان توی زندگی هیچ دستاوردی نداشتهاند اما توقع دارند فرزندشان بیل گیتسی کسی بشود. گفتم: اگه میدونی امیدی به برگشتنش هست براش بجنگ، تلاش کن. ولی اگه میبینی امیدی نیست بذار کلا از زندگیت بره بیرون. کلا. بذار هیچ اثری ازش نمونه. بذار "تموم" بشه.» باور کنید آن تموم را هم گذاشتم توی کوتیشن مارک که تأکید بیشتری روی ومِ "تمام کردن" داشته باشم. و دقیقا در همان لحظه صدایی درونم گفت: تو اگه بیل زنی. . میخواستم مثل معتادی که دیگری را از مسیری که اگر پایش را در آن بگذارد چیزی جز بدبختی و فلاکت و نکبت برایش نخواهد داشت برحذر میدارد، برایش بگویم اگر تمام کردن بلد نباشی یا اگر بلد باشی و نخواهی یا نتوانی که تمام کنی میشوی یک معلق ماندهی میان هوا و زمین که نه جاذبهای به زمینش میکشد و کارش را تمام میکند و نه قدرتی از بالا دستش را میگیرد و به سمت خود میکشد. میشوی یک بلاتکلیف واقعی. میشوی یک بیست و پنج سالهی دلداری دهنده به بیست و یک سالههای شکست عشقی خورده.
نیمه شبها خسته از آلودگیها و صداها و آدمها و انتظارات و حرفها و معاشرتها و دویدنها و کارهای روزمره، میآیم کلیدم را توی آن قفل یخ بسته میچرخانم، درِ آن اتاق تاریک را که تو تویش در تاریکی و سکوت روی یک کاناپهی شکلاتی رنگ لم دادهای را باز میکنم و میخزم توی آغوشت، مچاله میشوم بین بازوهات، گاهی سر میگذارم روی زانوهات، گاهی دست میگذارم توی دستهات و شروع میکنم به گفتن. گاهی بی هیچ حرف و کلمهای، گاهی با یک کلمه، گاهی با چند جملهی ناتمام بیسر و ته، گاهی با تعریف کردن تمام ماجرا. و همین که بدانم هستی، میشنوی، میبینی برایم کافی است. یعنی بیشتر اوقات کافی بوده. همین که سرم را بگذارم روی شانهات و آرام شوم و به خواب بروم و صبح که بیدار میشوم مثل همیشه نفهمم چطور سر از خانهی خودم و اتاق خودم و تخت خودم درآوردهام و تو نیستی دیگر.
من زندهام به همین نیمه شبها. به همین گفتنها و نگفتنها. به همین اتاق تاریک خیالی. به همین آغوش سرد خیالی. به همین دستهای خیالی. به تو. من زندهام به تو.
و هیچ کس از هیچ کدام اینها خبر ندارد.
بیست و پنج سالهی دلداری دهنده به بیست و یک سالههای شکست عشقی خورده. اسم سرخپوستی جدیدم شاید این باشد. مثل آدمهای چهل پنجاه ساله که وقتی کوچکتری را گیر میآورند خیال نصیحت کردن به سرشان میزند. به گمانم خودشان را میگذارند جای کوچکترِ مذکور و خیال میکنند اگر در سن و سال او بودند چکار میکردند. من راستش خیلی اهل حرف زدن نیستم. اهل نصیحت کردن که اصلا. توی تمام دنیا فقط یک نفر هست که با او حرفی برای گفتن دارم که آن هم. ولش کنید!
پسرک از چند وقت پیش اصرار داشت با من حرف بزند. حالا نه که مثلا من خیلی فرد بخصوصی باشم، انگار بعضی چیزها روی پیشانی آدم نوشته شده باشد. روی پیشانی من هم یحتمل با قلمی نامرئی نوشته شده: هی! بیایید با من درددل کنید. یا بیایید اسرارتان را با من درمیان بگذارید یا بیایید از خصوصیترین مسائلتان با من حرف بزنید، من دوست دارم. این یکی آمده بود از شکست عشقی _به قول خودش_ حرف بزند. همان کلیشهی معروف و همیشگی. معشوق و محبوبی که بعد از چند سال عاشق را رها میکند و میرود و انگار نه انگار روزهایی، خاطرههایی، گذشتهای در کار بوده. حرفهاش که تمام شد پرسیدم: تموم شد؟ گفت آره. گفتم: خب! گفت ینی میخواین برین؟ گفتم: چی میخوای بشنوی ازم؟ گفت تو رو خدا یه چیزی بگو که آرومم کنه. یک چیزهایی گفتم که احتمالا هرکس دیگری هم بود میگفت، شاید هم نه، اما قسمت جالب حرفهام برای خودم جملهی آخری بود که گفتم. جملهای که خودم هیچ وقت نتوانستم به آن عمل کنم. مثل پدر و مادری که رؤیاهای محقق نشدهشان را توی فرزندانشان جستجو میکنند. مثل پدر و مادری که خودشان توی زندگی هیچ دستاوردی نداشتهاند اما توقع دارند فرزندشان بیل گیتسی کسی بشود. گفتم: اگه میدونی امیدی به برگشتنش هست براش بجنگ، تلاش کن. ولی اگه میبینی امیدی نیست بذار کلا از زندگیت بره بیرون. کلا. بذار هیچ اثری ازش نمونه. بذار "تموم" بشه.» باور کنید آن تموم را هم گذاشتم توی کوتیشن مارک که تأکید بیشتری روی ومِ "تمام کردن" داشته باشم. و دقیقا در همان لحظه صدایی درونم گفت: تو اگه بیل زنی. . میخواستم مثل معتادی که دیگری را از مسیری که اگر پایش را در آن بگذارد چیزی جز بدبختی و فلاکت و نکبت برایش نخواهد داشت برحذر میدارد، برایش بگویم اگر تمام کردن بلد نباشی یا اگر بلد باشی و نخواهی یا نتوانی که تمام کنی میشوی یک معلق ماندهی میان هوا و زمین که نه جاذبهای به زمینش میکشد و کارش را تمام میکند و نه قدرتی از بالا دستش را میگیرد و به سمت خود میکشد. میشوی یک بلاتکلیف واقعی. میشوی یک بیست و پنج سالهی دلداری دهنده به بیست و یک سالههای شکست عشقی خورده.
مثل سربازی که تن زخمیاش را کشان کشان به پناهگاه میرساند خودم را به خانه رساندم، کلید را به زحمت توی قفل چرخاندم و در را باز کردم، از یک تاریکی به تاریکی دیگر. به تاریکیِ خوب. تاریکی خوبِ خودساخته. بعد فکر کردم توی این جهان هیچ جایی را بیشتر از خانهی خودم دوست ندارم. از اینکه پدر و مادر تصمیم گرفتند خانهی پدربزرگ بمانند خوشحال بودم و این تنها چیزی بود که از آن خوشحال بودم. آن کفشهای مشکی پاشنه بلند لعنتی را از پاهایم کندم و کف پاهایم را گذاشتم روی سرامیکهای سرد خانه. هنوز رادیاتور را روشن نکردهام. تو گویی مجبورم توی سرما سر کنم. دیروز مادر از سردی خانه شاکی بود میگفت خانه باید گرم باشد. سرد. سرد مثل خودم. مثل زندگی و روزگارم. چراغی روشن نکردم. آمدم تا اتاق خواب. روسریام را از سرم انداختم، لعنت به لباسهای مجلسی، لعنت به جورابهای شیشهای، لعنت به سینهبندهایی که مثل طناب دار دور گردن، نفست را بند میآورند. تن کوفتهام را انداختم روی تخت. دلم میخواست فریاد بکشم و گریه کنم و کمی خود سرریزم را خالی کنم اما جانش را نداشتم. گفته بودم یک دعوای بزرگ در راه است. همه با من. بر سر اینکه دارم چکار میکنم با زندگی ام. بر سر اینکه اصلا چه برنامهای دارم. بر سر اینکه تا کی میخواهم از آدمها بهانههای کوچک و بزرگ بگیرم و هیچ کس را راه ندهم توی زندگیام. بر سر اینکه تا کی میخواهم از آدمها فرار کنم و نصیحت نصیحت نصیحت. نصیحت آدمهایی که گمان میکنند صلاح زندگیات را بهتر از تو میدانند. زانوهایم را جمع کردم و خیره به سفیدی بوم روبهرو که قرار است بعدها یک دریای عصبانی مواج شود به این فکر کردم که تا کی توان جنگیدن دارم؟ تا کی میتوانم از آدمها فرار کنم و ردشان کنم؟ واقعا تا کی میتوانم بجنگم؟ منی که همین حالا هم دیگر جانی برای جنگیدن توی وجودم نمانده. اصلا برای چه باید بجنگم؟ چرا نمیگذارند همین زندگی ساده و خالیام را ادامه بدهم؟ یاد نگاهها افتادم. یاد نگاه منتظر او. نگاه به قول خودش ده سال منتظر. نگاه پر از توقع مادرم. نگاه سرسخت و جدی پدرم. نگاه پرسشگر برادرم. نگاههای دلسوز و خالی دیگران. همه همچون دهانهی تفنگهای شکاری به سمت من. منِ هرلحظه در شرف شکستن. یاد تو افتادم. یاد دستهایت. یاد نگاه هرگز ندیدهات. خیالم راحت بود که به اندازهی کافی گفته بودم دوستت دارم. خیره به سفیدی بوم با چشمان خیس. دو تا زولپیدم خوردم. چشمانم سنگین شد. دستها و پاهام بیحس شدند. مغزم کرخت شد. بعد دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. قرصها، صادقترین رفقای همیشه.
میگویی چه بکنم؟ تویی که در من سخت و سفت به تخت نشستهای و هیچ هم پایین بیا نیستی، و مقرراتات پولادی است، میگویی چه بکنم؟ این زخم را چه بکنم؟ اگر درست نیست پس چرا هست؟ بله زخم! وقتی بخواهی و نشود، زخم میخوری. من میخواهم همه چیزش و بدنش را. بله بدن. لعنت به دو رویی و دروغ. من بیبهرگی، بیبرگی راستی را با همه فقرم دوست دارم، بدنش را میخواهم. میخواهم همیشه پیش من باشد. میخواهم لحظههای من پر از او، تصویر او، جسم او، صدای او باشد. من خیال او را نمیخواهم، از خیال بیزار شدهام. من زمینی هستم. زمینی. میخواهم هرچه میخواهم در زمین صورت بگیرد. لعنت به تو که مرا میخکوب کردهای. نمیگذاری یک بار مردانگی را به جای گذشت با تلافی ثابت کنم. گذشت مردانگی نیست. تلافی مردانگیست. جنگ و خون مردانگیست. من حتا همان مغز کودک، مغز خودخواه و حسود و لجوج و گاهی کج اندیشاش را دوست دارم. زن است. زن یعنی، زن یعنی، زن یعنی چه؟ هیچ جوابی درست نیست. رفتار و حرکات آدم درست است که گذراست. اما به من امکان بده بتوانم تفسیر کنم اگرچه بدانم که خواهد رنجید. اجازه بده تازیانه بردارم به منزلش بروم و تنش را به آتش بنشانم و بعد به ناتوانی او بخندم. یا امانم بده بتوانم دوستش نداشته باشم، نخواهمش، فراموشش کنم. آه یا بگذار من هم مانند همه دمی خوش باشم، یا یا
| زیر دندان سگ _ بهمن فُرسی |
خواب دیدم داریم میرویم کنسرت استاد شجریان. من و تو. تمام لب ساحل را روبه دریا صندلی چیده بودند. انگار رفته بودیم کنسرت دریا. انگار شجریان دریا بود. انگار اینجا دریا داشت. عجیبتر اینکه هرچه راه میرفتیم به صندلیمان نمیرسیدیم.
من که به شروع کنسرت نرسیده از خواب پریدم اما تو خیال کن یک سن درست کرده باشند درست وسط دریا رو به ساحل. خیال کن شجریان باشد با ارکستر سمفونیک مثلا. خیال کن شجریان جان عشاق بخواند برایمان با صدایی رساتر و قویتر از همیشه. خیال کن صدای شجریان بپیچد میان صدای امواج. خیال کن بوی دریا بپیچد میان بوی محبوبههای شب. خیال است دیگر، تو فقط خیال کن. خواب من شب بود، تو اما خیال کن روز. اصلا خیال کن وقت غروب. بیا فقط خیال کنیم و رویا بسازیم حالا که چارهای جز خیال برایمان نگذاشتهاند.
ویرجینیا وولف یک جایی از خاطرات روزانهاش نوشته بود: احساساتم مثل همیشه مخلوطی از چند احساس است.» حال من هم همین است. اندوه، ناامیدی، ترس، خشم، نفرت به علاوهی مقادیر معتنابهی خستگی و کلافگی و بیحوصلگی و بلاتکلیفی. تهش اینکه حالم خوش نیست. حال کی خوش است؟ یک لحظه خواستم بنویسم حال آنهایی که ما را به این روز انداختند اما فکرش را که میکنم حال آنها هم خوش نیست. یک مشت در گل ماندهی بلاتکلیف و کلافهایم همهمان که دیگر نمیدانیم کار درست چیست؟
یک علامت تعجب کنار علامت وایفای موبایلم هست که این سالها به ندرت دیدهامش اما الان چهل و هشت ساعت است که گوشی موبایلم در تعجب وضع اینترنت به سر میبرد همانطور که ما این روزها در تعجب وضع همه چیز. واقعا نمیدانم چکار باید کرد. نه اقتصاد میدانم و نه ت و نه حتا جامعهشناسی که بفهمم چه برسرمان آمده و حالا تکلیفمان چیست؟ ولی یک چیزهایی را میدانم. مثلا میدانم با آن سی هشت گلولهی ساچمهای کوچک که در جریان این اتفاقات فرو رفته بود توی تن نوجوان شانزده سالهای که وسط اعتراضات بنزین سه هزار تومانی بود یا با آن نود و چهار گلولهی ساچمهای که توی گرافی چست آن آقای بیست و چند ساله شمردیم و با گلولههای ساچمهای دیگری که توی تن آدمهای دیگر از این روزها یادگار میماند هیچ کاری نمیشود کرد. آنهایی که مردند اسمشان و لقبشان "مردم" بود یا هرکی و هرچی را هیچ جوره نمیشود زنده کرد. اعتمادِ مدتها از بین رفتهی ما به قدرتمندان حاضر هم دیگر هیچ جوره نمیشود که برگردد. مثل امیدی که داشتیم و کثافت زده شد به آن و دیگر هیچ جوره گندش پاک نمیشود.
راستش رسیدهام به جایی که بگویم کاش همه چیز بد بود و خیلی بد بود و خیلی خیلی بد بود اما ثبات داشت. کاش یک بدِ باثبات داشتیم. اینکه اوضاع بد باشد و هر روز یک اتفاق و ماجرای جدید و هر روز یک دغدغهی دیگر و یک شرایط تازهتر و یک محدودیت بیشتر آدم را از پا در میآورد. همین که معلوم نیست یک روز دیگر یا یک ماه دیگر یا یک سال دیگر چه چیزی در انتظارمان است.
پ ن: ساعتی قبل از قطعی اینترنت برایش از خوابم نوشته بودم. خواب دیدم دارم سیگار میکشم. مزهی هیچ میداد، و گرم بود. برایم نوشت: من خواب میبینم همهجا سرده و همه چیز یخ زده.» و واقعا هم همه جا سرد است و همه چیز یخ زده. مجال ندادند که برایش بنویسم که آتش و تبش و گرمی هوات منم. گیرم که خودم هم یخ زدهام. دلم براش، برای کلمههاش تنگ شده. انگار تک تکمان را انداختهاند توی اتاقکهای بسته و تاریکِ بیخبری و رهایمان کردهاند. بیخبریای که اینبار خوش خبری نیست، خودِ مرگ است.
این هفته به اندازهی یک ماه کار کردهام. همهی چشم امیدم به جمعههاست و برعکس این هفته جمعه را هم کشیکم. به گمانم قرار است خستگیها را همراه خود از یک هفته به هفتهی بعد بکشانم. داشتم فکر میکردم هفتهی دیگر مرخصی بگیرم و چند روزی را بمانم توی خانه. همه مرخصی میگیرند که بروند یک جایی من میخواهم مرخصی بگیرم که جایی نروم. من آدم زیاد کار کردن نیستم. نه توان جسمیاش را دارم و نه روحم میکشد این همه زیاد کار کنم. وقتهایی که مجبور میشوم زیاد حرف بزنم، با آدمهای زیادی معاشرت کنم، آدمهای زیادی را ببینم، حواسم به هزار چیز کوچک و بزرگ و مهم و بیاهمیت باشد، وقتهایی که ساعات زیادی را بیرون از خانهام میگذرانم، چند ساعتی که میگذرد حس میکنم مغزم فلج شده، حواس پرت میشوم، زبانم کار نمیکند فقط دلم میخواهد فرار کنم، فرار کنم به جایی که نه کسی باشد و نه صدایی بیاید. این همه کار کردن اما برای من یک مزیت هم داشته. وقتهایی که سرم خیلی شلوغ است به تو فکر نمیکنم. خوب است که سرم را به کار گرم کنم و آنقدر کار کنم که شب به وقت خواب نای فکر کردن به تو را نداشته باشم. که وقتی چشمهام را روی هم گذاشتم و پرندهی خیالم پر کشید بیاید سمت آن اتاق تاریک و تو و تنهاییمان از فرط خستگی در هوا سقوط کند و بیفتد توی تخت، کنار خودم و خوابش ببرد. که مثلا دیگر فکر نکنم به اینکه چند روز شده که با تو حرف نزدهام، چند روز شده صدایت را نشنیدهام، چند روز شده کلمهای برایم ننوشته، چند روز شده از آخرین باری که آن فعل همیشگی را برایم نوشتی، چند روز شده از آخرین دوستت دارمی که گفتهام و تو نشنیده گرفتهای. خوبی زیاد کار کردن این است که تو هر دقیقه، هر لحظه دیگر جلوی چشمهای بیارادهام نیستی. خوبی زیاد کار کردن این است که دیگر به شبی فکر نمیکنم که نشسته بودم نیم متری آدمی که میتوانست من را از همهی اینها نجات بدهد و تکان بزرگی به زندگیام بدهد و حاضر بود برایم هر کاری بکند اما درست همان لحظه صدای تو پیچیده بود توی سرم که برایم میخواندی: و چشمانت راز آتش است و عشقت پیروزی آدمیست هنگامی که به جنگ تقدیر میشتابد و آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن. صدایی که انگار متعلق به هزار سال پیش بود. اگر یک نمودار رسم کنیم، میزان کار کردن من رابطهی عکس دارد با میزان فکر کردنم به تو. همچنان که کار کردنم بیشتر میشود آن خط فکر کردنم به تو با یک انحنا نزول میکند و به صفر نزدیک میشود. گیرم هیچ وقت به صفر نرسد، همین که نزدیک میشود برای من جای امیدواری دارد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پدر و مادرم ده روزی کنارم ماندهاند و فردا برمیگردند شیراز. شنبه ظهر که برگردم خانه دوباره همان تنهای همیشهام. میدانی من چرا خیلی کم میروم شیراز؟ یا چرا خیلی دوست ندارم کسی بیاید اینجا؟ همهاش به خاطر همان فردای کذایی است. همان فردایی که دوباره تنها میشوم و بعد از چند روز ترکِ عادت، مرضِ تنهایی میآید سراغم. کسی که نباشد خیالم راحت است که کسی نیست. اما وقتی کسی بیاید و کمی بماند و بعد برود یادم میآید که کسانی هستند و میتوانستند باشند و حالا به هر دلیلی نیستند. همین تحملِ نبود آدمها را سختتر میکند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مریم داشت نصیحتم میکرد که کمی به خودم برسم میگفت میداند که تنهایی اشتهای آدم را کور میکند و الخ اما این زندگی تو است و شرایط زندگیات همین است که میبینی، باید با آن کنار بیایی. من داشتم فکر میکردم اگر تو کنارم بودی چقدر شرایط فرق میکرد و زندگی من همینی نبود که حالا هست. دارم مزخرف مینویسم. مریم راست میگفت. زندگی من همین است. باید با آن کنار بیایم.
کاش از شنبه، از همین شنبهای که وقتی بعد از سی و شش ساعت کلید میاندازم و میآیم توی خانهای که هیچ کس در آن منتظرم نیست، هیچ کس برایم غذایی نپخته، هیچ صدایی ملکولهای هوایش را جابجا نمیکند، خانهای که در جامسواکیاش تنها یک مسواک است، کاش از همین شنبه شروع کنم به مثل آدم زندگی کردن. ورزش کنم. غذای درست بخورم. به قول مریم به خودم برسم. درس بخوانم. کارهای پایاننامهام را انجام بدهم و آن پرسشنامههای لعنتی را پر کنم و. به تو هم کمتر فکر کنم. اصلا کاش کلا کمتر فکر کنم.
همچنان دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. ظلمت مرا فرا گرفته و دست و پایم را نه در هوای سبک و نامحسوس، بلکه در لجن سفت، در قیر حرکت میدهم، از هر تکانی نیرویم ته میکشد، چنان خسته میشوم که ارادهام را از دست میدهم، خسته از همه چیز. صبحها دلم نمیخواهد از خواب بیدار شوم، توانایی روبرو شدن با زندگی را ندارم؛ سادهترین بروزات و جلوههای زندگی، دیدنِ روز، زدن آب به صورت یا خوردن یک لیوان شیر! به زحمت چیز میخوانم، چشمم روی خطوط، مثل آدم چلاق در سنگلاخ حرکت میکند. حتی موسیقی هم دردی دوا نمیکند. نتها و صداها مثل سنگریزههایی که به دیوارهای فی بخورند، جذب نشده کمانه میکنند و برمیگردند. حتی باخ و بتهوون هم بیهوده است، میشنوم اما مثل سروصدایی از دیگران برای دیگران. همچنان در اعماق خودم فروماندهام، غوطه میخورم و دست و پا میزنم اما نمیتوانم سرم را بیرون بیاورم و سینهام را از هوای سلامتبخش پر کنم. خیلی تقلا میکنم اما شاید تقصیر من نباشد. هوا مسموم است، از ظلم سیاه و غلیظ است؛ دوده، قیر و چیزی از این قبیل است. خودکامی، جهل و تعصب بیداد میکند. چه تاخت و تازی میکنند!
تنها ماندهام. غلافم چنان سخت و محکم شده که نمیتوانم بشکافمش و بیرون بیایم، مثل یک حون بیاراده در جلدی بسته. چیزی مثل بیمیلی، خفیفتر و آسانگیرتر از بیزاری اما تنبلتر و ماندگارتر در گلویم رسوب کرده است که نمیگذارد چیزهای بیرون از من در من راه یابند، دائم آنها را پس میزند، بی آنکه بخواهم گرفتار نوعی تهوع پنهان و پایدار هستم که نه تنها اشتیاق را در من میکشد بلکه اراده را هم زایل میکند. دلم نمیخواهد اما متأسفانه اینجوری است. از سیلی روزگار، از حوادث ناگوار و پیاپی گیج و منگم. هنوز حواسم را به دست نیاورده و به هوش نیامدهام. برق از چشمم پریده است. نمیتوانم خودم را جمع و جور کنم. اما خواهم کرد. آخرش که چی. مگر میشود اینطور ادامه داد.
شاهرخ مسکوب نوشته در ۵۸/۶/۱۷ اما گویی که حال این روزهای من
| روزها در راه _ جلد اول، صفحهی ۱۰۵ - ۱۰۶ |
از دیشب یکسره باران میبارد، هوا سرد و مه آلود است و بوی باران و هیزم سوخته میدهد. همان بویی که خیلی دوست دارم. صبح که از خانه بیرون میرفتم قطرههای ریز باران آرام روی صورتم مینشست. حالم هنوز خوش نیست. سرم به شدت درد میکند. تا الان سه تا مسکن قوی خوردهام که افاقه نکرده. سردردم عصبی است. همیشه با یک مسکن ساده خوب میشد اما اینبار نمیدانم چکار کنم. هفتهی بعد را مرخصی گرفتهام که بروم سفر. برای فردا بلیط گرفتهام. کنار خانواده بودن بهتر از این خلأ تنهایی و بیخبری است. تنهایی و بیاینترنتی و خستگی امانم را بریده. توان کار کردن، درس خواندن یا حتا کتاب خواندن را ندارم. به شدت به این یک هفته احتیاج دارم. یک فکرهایی مدام توی سرم میچرخد که حالم را بدتر میکند. خوابهای بیسروتهام دوباره برگشتهاند. بعد از ظهر خواب مجسمههای ترسناک متحرک میدیدم! و یک عالمه چیزهای عجیب دیگری که یادم نمیآید. شاید سردردم به خاطر همین است که خواب درست و درمان ندارم. خسته و کلافهام. نای چمدان بستن ندارم.
به این عکس نگاه کنید. به نگاه آدمها. نگاه بیتفاوت، نگاه غرق در افکار سادهی خود، نگاه منتظر، نگاه خالی آدمها، کراواتها، یونیفورمها و کت و شلوارها، موهای چرب و آبشانه شده. عکس بوی سیگار میدهد، بوی افکار پریشان و ناامیدی مصدق، بوی خستگی. هانس شنیر میتوانست بوها را از پشت تلفن تشخیص دهد، گیریم من هم بتوانم بوی فضای توی عکسها را بفهمم! به مصدق نگاه کنید. به آن سرِ بلندش که گذاشته روی دستهای بیرمقش نگاه کنید. به دستهاش نگاه کنید. به آدمی که انتخاب کرد برای منافع جمعی از خودش بگذرد. ولی در این عکس بوی خستگی میدهد. خستگی آدمی که شاید آن لحظه با خودش فکر میکرده ای کاش رفته بودم پی خودم و زندگی خودم و رها میکردم این مردم بیوفاتر از مردم کوفه را. راستش را اما اگر بخواهید این عکس فقط یک بو میدهد: بوی تنهایی.
تهش همین است. اینجا ته هر تلاشی برای بهبود اوضاع، ته هر سگ دو زدنی برای ایجاد یک تفاوت همین است. تنهایی. هر آن میتوانند ارتباطمان با همهی جهان را ازمان بگیرند. هر لحظه که اراده کنند میتوانند تنها دلخوشیهایمان را نابود کنند. هر وقت که بخواهند میتوانند کورسوی امیدمان را به تاریکی مطلق بدل کنند. لعنت به آن جور ارتباط. گور پدر این چنین دلخوشیها. خاموش شود آن نور امیدی که به هیچی بند نیست. حالم به هم میخورد از این زندگی و آرامشی که هیچ تضمینی به بقایش نیست.
ایراد کارمان کجاست؟ بیغیرتی؟ بیتفاوتی؟ بیسوادی؟ فراموشی؟ نمیدانم. شاید هم اینقدر دروغ تحویلمان دادهاند که اصل وجود حقیقت را فراموش کردهایم. شاید هم همهمان دستهجمعی در مرحلهی انکاریم.
کمی به اتفاقات اخیر فکر کنید، یک مشت عمروعاص در رأس قدرت این مملکتاند که ته همهی بیکفایتیهایشان قرآنی برای بر سر نیزه زدن پیدا میکنند و مردم را در مقابل مردم قرار میدهند و خود را تبرئه میکنند. اینجور وقتهاست که میشود فهمید چرا هیچ مصدقی نمانده برایمان.
روز ۳۰ آذر ۱۳۳۲ دادگاه نظامی تهران بعد از تشکیل ۳۵ جلسه که از ۱۷ آبان تا اواخر آذرماه به طول انجامید، دکتر محمد مصدق، نخستوزیر دولت ملی را به اتهام ضدیت با سلطنت و قصد برکنار کردن شاه و نیز به عنوان مسبب وقایع ۲۵ تا ۲۸ مرداد، به سه سال حبس مجرد (زندان انفرادی) محکوم کرد. وی پس از پایان دوران زندان به روستای احمدآباد تبعید شد و بعد از سالها حصر خانگی در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ در همانجا درگذشت و دفن شد.»
_ سایت لایف (LIFE) عکسهای کارل میدنس از دادگاه مصدق را منتشر کرده که تصویر بالا برگرفته از آن است.
تو راست میگفتی همیشه. من میترسم. من از آینده میترسم. از آیندهی با تو از آیندهی بدون تو میترسم. من از تنهایی میترسم. از تنها نبودن میترسم. از از دست دادن خانوادهام میترسم. از داشتن دوست میترسم. از نداشتن هیچ دوستی میترسم. من میترسم. از پیر شدن از فرسودگی از بیماری از درد میترسم. دندانم که درد میگیرد، چین و چروکی که روی صورتم میبینم، وزنم اگر زیاد شود میترسم. از تنها ماندن، از تنها نماندن، از ازدواج کردن، از ازدواج نکردن، از بچه داشتن، از بچه دار نشدن میترسم. من میترسم از روزی که این هفت سال لعنتی تمام شود از آن پایان نامهی کوفتی. از طرح، از کار، از امتحان رزیدنتی، از فردایی که شاید نتوانم جان کسی را نجات بدهم، از بیسوادی، از توقع آدمها میترسم. من از فرداهای نیامده میترسم. از اینجا ماندن، از رفتن میترسم. من از دیدن تو، از روزی که دیگر دوستت نداشته باشم، از روزی که تو را رها کنم میترسم. از عاشق بودن، از عاشق نبودن میترسم. من از فردایی که از خواب بیدار شوم و هنوز زنده باشم میترسم. من از زنده ماندن، از مرگ، از مرگ، از مرگ، از خودکشی میترسم. من از نوشتن از ترسهایم، از پست کردن همین نوشتهی لعنتی هم میترسم. به روی خودم نمیآورم، سعی میکنم به هیچ کدام فکر نکنم اما میترسم. ترسهام یک وقتهایی مثل الان شبیه شبحهای سیاه، شبیه بختک، به سراغم میآیند و فلجم میکنند.
تو راست میگفتی همیشه. تو همیشه راست میگفتی.
دلم یک کسی را میخواهد که با همهی وجود دوستم داشته باشد. نه از آن دوست داشتنهای خالی و سادهی معمولیِ قابل جایگزین کردن. همانطور که من تو را دوست دارم. همانطور که من تو را دوست دارم اما بدون ترس. دلم نترسیدن میخواهد.
صبح که پایم را توی بخش گذاشتم دکتر د یک مشت درشت بار همهمان کرد، همان دعواهای الکی همیشگی. دیروز دو ساعت و نیم منتظر همین آقای دکتر بودم که باعث شد به بعضی برنامههام نرسم. دو بار مجبور شدم بروم پیش خانم پ برای حضوری زدن چون بار اول احتمالا کافی نبوده و سرکار را راضی نکرده! یک تبخال زدهام که حالا در مراحل آخرش است و گوشهی لبم را زشت و بدرنگ کرده و حالا زشتیش به درک، مثل چی میسوزد و اذیت میکند. برای یک کاری سیصد چهارصد تومان پول احتیاج دارم اما پس اندازم افاقه نمیکند. خانمی توی ایستگاه اتوبوس کنارم نشسته بود و جلوی چشمم بسته خالی کیکی که داشت میخورد را انداخت پشت سرمان و مجبور شدم بلند شوم و بروم و خم شوم و آن را بردارم و بگویم آشغال نریزید. دلم میخواست امروز گلستان بخوانم اما به محض رفتن توی تخت از فرط خستگی بیهوش شدم. این قسمت ارسال مطلب جدید بیان نمیدانم چه مشکلی دارد که نمیشود چیزی را توش کپی پیست کرد و مثلا اگر بخواهم جملهای را توی متن جابهجا کنم مجبورم آن را از اول بنویسم.
اینها هیچ کدامشان ارزش عصبانی شدن ندارد اما الان دقیقا دو ساعت است که میخواهم یک فایل درسی پانصد مگابایتی را از یک کانال تلگرام دانلود کنم و نمیشود. هایم وصل نمیشوند، پروکسیها کار نمیکند، یک را میبندم و دیگری را باز میکنم، آن را دوباره میبندم و یکی دیگر باز میکنم و یکی دیگر و یکی دیگر و یکی دیگر از یک پروکسی به پروکسی دیگر و باز یکی دیگر و همینطور الی آخر. دلم میخواهد به اندازهی همهی فحشهای ساختهی بشر به همهی بستگان و غیربستگان و اعضا و جوارح و هرچه که هست فحش بدهم مگر افاقه کند که البته نمیکند. واقعا برای چه باید اینقدر وقت و انرژی و آرامش و صبر و سلامت روح و روان و همه چیزم را بگذارم که یک فایل درسی دانلود کنم؟ مگر میخواهم اقدامی علیه امنیت ملی یا نظام انجام بدهم یا دانلود کنم یا هر کار دیگری؟ عصبانیام. یک عدهای یک جایی میترسند مبادا کسانی دیگر اقدامی علیهشان انجام دهند و تلگرام را فیلتر کردهاند و ها را فیلتر (!) کردهاند من چرا باید برای دانلود یک فایل درسی اینقدر انرژی بگذارم؟
باور کنید راه حل بسیار ساده است. یک جوری رفتار کنید و عمل کنید و انجام وظیفه کنید که از چیزی نترسید و ما را هم اینقدر معطل ترسهایتان نکنید. (همراه با داد و فریاد و بد و بیراه خوانده شود.)
به گمانم پاسخ باعث و بانی(ها) این اتفاق هم واضح است: برو خدا رو شکر کن که همین قدر اینترنت رو هم داری.
پاییز است. دختر در پایان یک روز شلوغ کلید را توی قفل در میچرخاند و وارد خانه میشود. کفشهایش را درمیآورد و توی جاکفشی میگذارد. پالتواش را روی جالباسی کنار در آویز میکند. لباسهایش را یکی یکی از تن بیرون میآورد و توی سبد رختچرکهای حمامش میاندازد. دست و صورتش را میشوید. غذایش را در حالی که دارد به یک موسیقی کلاسیک گوش میدهد از یخچال بیرون میآورد و روی اجاق گاز میگذارد. شوپن، پرلود شماره شش در سی مینور، اُپوس بیست و هشت میتواند گزینهی مناسبی برای این صحنه باشد. گاز را روشن میکند. بعد یک ظرف کوچک را از یخچال برمیدارد و به دستشویی میرود. ظرف حاوی ماسک عسل است. جلوی آینهی دستشویی میایستد و آن را با پشت یک قاشق مرباخوری روی صورتش میمالد. سعی میکند همه را از ظرف به صورتش منتقل کند. شوپن در حال نواختن است. دختر چند ثانیهای با دهان بسته همراه قطعه زمزمه میکند. بعد از دستشویی بیرون میآید و به حمام میرود. آب گرم را باز میکند. به سمت سبد رختچرکها میرود و جورابهایش را از سبد بیرون میآورد و زیر آب در حال گرم شدن حمام میشوید. آب و صابون کم کم کف حمام را خیس میکند. جورابها را روی حوله خشک کن حمام میگذارد و به سمت دوش میرود. پای راستش لیز میخورد. اول پای راست و سپس پای چپش از کف حمام جدا میشود. لحظهای در هوا معلق میماند. با سمت راست بدن به کف حمام سقوط میکند. دست راستش را روی زمین به صورت تکیهگاه قرار میدهد اما سرش از ناحیهی گیجگاه سمت راست محکم به کف حمام برخورد میکند، سپس مثل توپ پر بادی که محکم به زمین پرتابش کنی، چند سانتیمتری از زمین جدا شده به بالا برمیگردد و دوباره از همان ناحیه به کف حمام برخورد میکند. همهی اینها در یک ثانیه اتفاق میافتد. ـ این صحنه اسلوموشن نمایش داده میشود ـ. تن دختر افتاده به پهلوی راست کف حمام و دیگر حرکتی نمیکند. آب حمام گرم شده و در حال بخار کردن است. آب از دوش حمام روی پاهای دختر میریزد. موهایش چسبیده به ماسک عسل روی صورتش و قسمتی از صورتش را پوشانده. خون سرخ کم کم کف حمام را میپوشاند. رگههای خون با آب مخلوط میشود و کم رنگتر به سمت چاهک حمام حرکت میکند. غذا روی اجاق در حال سوختن و شوپن در حال نواختن است.
پ ن۱: این میتوانست سکانس آخر یک فیلم کسل کننده باشد با بازی یک بازیگر نسبتا خوب و البته با کمک یک بدلکار کاملا خوب.
پ ن۲: گیجگاه راستم درد میکند و سرم سنگین است.
جلسهی ظهر رئیس بیمارستان با اینترنها را بهانه میکنم و به دکتر میگویم درمانگاه نمیروم. از بیمارستان میزنم بیرون. صدایی توی گوشم جستار میخواند. ترسان از اینکه دکتر در خیابان یا پیادهرو یا روی پل عابر پیاده ببینتم مثل کسانی که از چیزی فراری اند به اطرافم نگاه میکنم. به ایستگاه اتوبوس میرسم. چهار زن با گردنهایی کج به سمت چپ چشم به راه آمدن اتوبوس هستند. چشمهاشان ماشینها را دنبال میکند و توی سرشان چه خبر است خدا میداند. صدای توی گوشم دارد از تهی بودن هستی شناسانهی میل به سِ حقیقت میگوید: کافکا فهمیده بود هیچ دلیلی ندارد حقیقتی که ما میدانیم و به آن اعتماد داریم بیهوا و بیدلیل عوض نشود. فهمیده بود تصور ما از پیوستگی حقیقت صرفا بر پایهی میل ما به س حقیقت است، بر پایهی اینکه همه چیز همانطور که هست خواهد ماند چون تا بوده همین بوده.» صدای توی گوشم معتقد است در دنیای حقیقتهای تازه هر چیزی معنایی جدید دارد، معنایی تثبیت نشده، تایید نشده.» اتوبوس به ایستگاه میرسد. من به معنای تایید نشدهی حقیقت آدمها فکر میکنم، حقیقت پول، حقیقت فقر، حقیقت گلوله، حقیقت جنگ، حقیقت خونهای ریخته، حقیقت آلودگی، حقیقت بیماری، حقیقت آنفلوآنزا. به مادرم گفته بودم با این همه گیری آنفلوآنزا هر روزی که پایمان را توی آن بیمارستان کوفتی میگذاریم انگار داریم با جانمان بازی میکنیم. من به حقیقت ترس فکر میکنم. به حقیقت جهان این روزها. اگر آنطور که ویتگنشتاین میگفت من جهان خودم باشم، آن وقت هر تَرَکی در استحکام جهان، من را خلاف اراده و قصدم تغییر میدهد.» من تغییر کردهام، درست، اما آنچه اتفاق افتاده بود تَرَک نبود، استحکام جهانِ ما بالکل فرو ریخته بود و ما را همراه خود آوار کرده بود. برایم واضح بود که نه تنها هیچ چیز مثل قبل نمیشود، بلکه هیچ چیز هیچ وقت آنطوری نبوده که قبلا بود.» میدان اطلسی از اتوبوس پیاده میشوم. به کتابسرایی همان حوالی میروم که هرچند بسیار درهم و به هم ریخته است اما میشود میان شلوغی و بیسروسامانیاش کتابی چاپ قدیم با قیمتی کمی به قیمت معقول نزدیک پیدا کرد. تیرم اما به خطا میرود. پشت جلد همان کتابهای چاپ قدیم روی قیمتهای قدیمی برچسب زدهاند و قیمتها را به روز کردهاند. یک کتاب از همین برچسب خوردهها و دو تا از کتابهای بیژن الهی را از قفسهی کتابهای سی درصد تخفیف خورده برمیدارم. جلد یکیش پاره شده. مدتها دنبال همین کتاب توی کتابفروشیهای مختلف شهر گشتهام و کی باورش میشود که عاقبت آن را با جلدی پاره توی کتابهای تخفیف خورده پیدا کنم؟ به حقیقت بیژن الهی فکر میکنم. خودش در وصف خودش در وصیتنامهاش نوشته بود: بیژن الهی، غریب این دنیای بیوفا. زیر لب میگویم من معنی غربت، معنی بیوفایی، معنی کتابهای کم طرفدار، معنی جلدهای پاره را خوب میفهمم آقای الهی. از کتابسرا بیرون میزنم. گوشیام را از جیبم بیرون میآورم. را روشن میکنم. توییتر را باز میکنم و مینویسم: کتاب اینقدر گرونه که آدم هوس ی به سرش میزنه. روی برگهای زرد و نارنجی و قهوهای افتاده کف پیاده رو پا میگذارم. صدای توی گوشم همچنان دارد استحکام و پیوستگی حقیقت را دست میاندازد. ناگهان میفهمیم هیچ چیز آنطوری نبوده که فکر میکردیم، آدمها آنطوری نیستند که فکر میکردیم، برگهای توی خیابان همانی نیستند که به جا میآوردیم، همسایههایمان شاید قاتلان یا حداقل جاسوسانی باشند که به ترامپ رای دادهاند. حقیقت دیگر هیچ توقع منطقیای را برآورده نمیکند. دیگر با دانستههای من نمیخواند.» شانهام از سنگینی کولهام درد گرفته. به تو فکر میکنم. به جملههایی که بیرحمانه اما نه از ته دل برایت نوشته بودم: برو پی کسی که بودنش بند قدرتی که زورت بهش نمیرسه نباشه. عقلم رسما گفته بود برو بدون آنکه دلم خواسته باشد بروی. به حقیقت تو فکر میکنم. به حقیقتی که ممکن است بیهوا و بیدلیل عوض شود. کافکا درست فهمیده بود؟
صدای توی گوشم داشت میگفت: کسانی که از آیندهای که نمیشناسند جان سالم به در میبرند در پاداش تجربهای تصور نشدنی به دست میآورند.»*
* قسمتهای داخل گیومه بخشهایی بود از جستار "با عقل جور در نیایید یا چطور در زمانه ترامپ بنویسید" نوشتهی الکساندر همُن با ترجمهی معین فرخی.
در حال تجربهی حس و حالی هستم که توصیفش برایم به شدت دشوار است. حالی مخلوط از احساس عمیق خفگی توام با بغضی در گلو همراه با ترسی تشدید شده و بلاتکلیفی فراوان. نمیتوانم تصمیم بگیرم. نمیتوانم کار درست، رفتار درست، انتخاب درست را تشخیص دهم. یک هفته فرصت خواستهام تو گویی برای قمار زندگیام. قمار شرایط فعلی و آرامشم. قمار هرآنچه دارم و ندارم. چطور میشود همه چیز را رها کرد و به راهی رفت که هیچ شناختی از آن نداری؟ چطور میشود همهی اتفاقات رفته را طوری توضیح داد و شرح داد و توصیف کرد که واقعا بوده؟ که واقعا کسی بفهمد؟ که لااقل کمی فقط کمی قابل درک بشود؟ چطور میشود از همهی آنچه که پیش آمده گذشت و گفت دیگر کافی است، از حالا به بعد را میخواهم جور دیگری سیر کنم، میخواهم دریچهی دیگری رو به زندگیام باز کنم، میخواهم واقعی زندگی کنم، میخواهم از خیال از دنیای ساختگی مصنوعی از همهی آنچه که قطعا آنطوری نبوده که من میدیدهام بگذرم و سقوط کنم توی دنیای سیاه و ناشناختهی واقعی و دل بدهم به آدم به آدمهای واقعی اتفاقات واقعی به هر چه که غباری از تلخی حقیقت رویش نشسته. میفهمم اگر متوجه حرفهایم نمیشوید. انتظار فهمیده شدنشان را ندارم. همانطوری که از خودم انتظار تاب آوردن توی آن دنیای ترسناک واقعی را ندارم. اما تا کی میتوان به زندگی گفت دست نگه دار تا من توی دنیای امن خودساختهام زندگی کنم؟ تا کجا میشود زندگی را قانع کرد که کاری به کار من، کاری به کار تنهاییهایم نداشته باش؟ چطور میشود به جهان فهماند چیزی که برای خیلیها رویاست و زیباست و انتظارش را میکشند برای من مثل پتکیست که زندگی محکم بر سرم بکوبد. مثل دستان خشن و زمخت صاحبی است که دستان لاغر بردهای را میگیرد و میگوید بازیگوشی بس است از حالا باید مثل بقیهی بردهها بردگی زندگی را بکنی. سخت میگیرم میدانم اما میترسم. از بیرون آمدن از لاک خودم میترسم. ای کاش میتوانستم حالم را همانطوری که هست شرح بدهم. کاش میتوانستم از آنچه که این روزها بر من میرود حرف بزنم. شاید تحملش را کمی راحتتر میکرد.
بازی است گاهی کار نوشتن، جملهای آدم مینویسد، بعد یکی دیگر تا آن جملهی اول را توجیه کند، مکانی شکل میگیرد یا آدمی سر بر میآورد که باید راهش برد. خوب، همینطورها درگیر میشوی و یک دفعه میبینی که داری برای بودنت توجیهی میتراشی، سرپناهی میسازی تا ظلمت آنسوی این منظومهی شمسی یا بگیر کهکشان شیری را مهار کنی یا حداقل ظلمت درون خودت را، بعد میبینی باز جایی رخنهای هست. همینطورها است که مدام باید نوشت، قمار است این کار، برد هم ندارد، ولی چارهای جز همین چیدن و باز چیدن نیست.
| خانه روشنان _ هوشنگ گلشیری |
صدای شجریان به سختی از آن اسپیکرهای قدیمی بیرون میآمد: تا دور شدم من از در تو / از ناله دلم چو ارغنون گشت. نشسته بود پشت بوم و همان سهپایهی معروفش که حالا دیگر خیلی کهنه و خراب شده بود. به گمانم با ضربههای قلممو که روی بوم میزد جیرجیر کوتاهی هم میکرد. فکر کردم چقدر دلم برایش تنگ شده. همین که نگاهش میکردم دلم برایش تنگتر میشد. دلم برای آن بیهوش و حواسیاش وقتی پشت بوم نقاشی مینشست تنگ شده بود، همان حالش که انگار دیگر توی این دنیا نبود وقتی قلممو دست میگرفت، کنارش که میایستادی متوجه حضورت نمیشد. غرق میشد توی هرآنچه که داشت میساخت. میرفت توی دنیای جایی که داشت خلق میکرد. دلم برای آن نگاه خیرهاش، آن دستهای قدرتمندش، آن انگشتان کشیده و لاغر و پرمویش تنگ شده بود. گفته بودم وقتی کسی را برای اولین بار میبینم اول به دستهاش نگاه میکنم؟ راستش به دستهاش نگاه میکنم و دستهای او را توی آن دستهای ناشناس جستجو میکنم. دنبال همان ناخنهای آشنا میگردم، همان خطوط دوست داشتنی آشنا. دنبال هر چیز آشنایی که مرا به یاد دستهای استاد قدیمیام بیندازد. ایستاده بودم پشت سرش و به حرکت دستهاش نگاه میکردم، به موهای سفیدش که زیادتر شده بود که ناگهان دستهاش از حرکت ایستاد و بیاینکه رو برگرداند گفت: مگه نگفتم اینجوری به من نگاه نکن؟ خندهام گرفت. هنوز پشت سرش هم چشم داشت. همیشه میگفت توی نگاهت یک چیزی است. میگفت وقتی به من نگاه میکنی نمیتوانم نقاشی بکشم. من خندهام میگرفت. این سالها این جمله را بارها شنیدهام: توی نگاهت یک چیزیست. گفتم باید یه سه پایهی جدید براتون بخرم. گفت لازم نکرده، بیا اینجا بشین ببینمت دختر. و صندلی کنارش را جلو کشید و من نشستم. کمی نگاهش کردم و بعد چشم انداختم روی بوم نقاشی روبه رویش. آدمهایی هستند که برای اینکه بفهمند درونت چه خبر است هیچ نیازی به شنیدن کلمهها ندارند. همینطور که نگاهم میکرد گفت خوب کردی اومدی اینجا، کثافتیه اون بیرون.
حالا این روزها گیر کردهام اینجا، کیلومترها دور از آن نگارخانه و رنگها و نقاشیها و استادم، توی این کثافت متعفن و جایی برای پناه بردن ندارم. فکر میکنید اگر بود میفهمید که این روزها تحقیر شدهام؟ که ناامید شدهام؟ که خسته شدهام و میخواستم به خاطر همین خستگی خودم را بیندازم توی هچلی که معلوم نبود اگر گرفتارش میشدم چطور قرار بود از آن رهایی یابم؟ همهی اینها را میشود فهمید از نگاهم؟ گمان نمیکنم.
چهار سال پیش برایت این آهنگ دنگ شو را فرستاده بودم که میگفت: فقط تو میمونی با من چهار سال گذشته و من شبیه آدمی که توی این چهار سال از تو جدا شده و همه جا رفته و همه چیز را تجربه کرده و همه جوره دلش شکسته و تنها مانده باز هم برگشتهام به تو. مثل چرخیدن دور محیط دایرهای که بالا و پایین زیاد داشته و حالا یک دور تمام شده و رسیدهام به همان نقطهی اول. به تو. و خوب میدانم که از تو گریزی نیست. و از تو رها نمیتوان ماند و تو را رها نمیتوان کرد. چهار سال گذشته از آن تپش قلب و آن نفسی که بالا نمیآمد و منی که دستپاچه تمام تنم به لرزه افتاده بود، چهار سال گذشته و من دیگر دنگ شو گوش نمیدهم اما راستی راستی فقط تو ماندهای با من.
کیست که با همهی دل و جان باور داشته باشد که شب شراب نیرزد به بامداد خمار؟ آن زمانی که عشق بیمعنی میشود، هنر بیمعنی میشود، مرگ بیمعنی میشود، زندگی بیمعنی میشود، آن زمانی که میگردی دنبال دلیلی برای زیستن ـ گشتن کدام است؟ آن زمانی که سگدو میزنی برای یافتن دلیلی برای زنده ماندن ـ و نمییابی، آن زمانی که میبینی میلیونها آدم دیگر و چه بسا میلیاردها آدم دیگر از ابتدای روی دو پا ایستادن بشر، از همان زمانی که انسانهای با مغز بزرگتر از سایر موجودات پا به عرصهی وجود یا ظهور یا حضور یا هر کوفت دیگری گذاشتند، گشتهاند دنبال دلیلی برای زیستن و نیافتهاند، همان زمانی که همه چیز بیمعنا میشود، شب شراب که چه عرض کنم، لحظهای راحتِ نفسی، لحظهای فراموشی، لحظهای رهایی از هرآنچه که هستی هم میارزد به بامداد خمار. شما دنیادیده بودهاید جناب سعدی. ما سگ کی باشیم که بخواهیم جسارت کنیم و روی حرف شما حرفی بزنیم ولی قبول کنید که شما هم نیافتید آنچه را که چه بسا اصلا وجود نداشته باشد. وقتی چیزی اصلا نیست چطور میشود یافتش؟ انگار هزاران سال رفته باشیم پی نخود سیاه. هنر اما شاید این است که آدمی خودش را بفرستد دنبال نخود سیاه و عاقبت هم بیابد. که اگر نیابی پس چطور زندگی کنی؟ اگر پیدا نکنی آن ریسمانِ از برای چنگ زدن را پس چطور سقوط نکنی؟ اگر نیافته بودید خود شما آن نخود سیاه لعنتی را پس کی ما را نصیحت میکرد که: کسی که از غم و تیمار من نیندیشد / چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟ که گرد عشق نگردند مردم هشیار؟ اصلا همین عشق. آن زمانی که عشق هم بیمعنی میشود. نشسته بودم کنار رفیقی در یک متری معشوق سابقش. امروزیها میگویند اکس جناب سعدی! سر گذاشت کنار گوشم و نجوا کنان گفت ازش متنفرم! چه بیمعنی است اینکه در یک آن متنفر شوی از همهی آنچه که عاشقش بودی. این است عشق. همان عشقی که زمانی فکر میکردیم معنای زیستن است. هشیار نبودیم جناب سعدی.
ما نشسته بودیم این گوشهی دنیا و لکههای رنگ را روی بوم میگذاشتیم کنار هم به امید شکل گرفتن اثری هنری و گمان میکردیم دنیا را نجات میدهیم. گمان میکردیم هنر قرار است دنیا را نجات دهد. گمان میکردیم هنر است همان معنای زیستن. اما حالیمان بود که خیلی هنر کنیم شاید بتوانیم تنها خودمان را نجات بدهیم. حالیمان بود که دنیا با این انتکلتوئل بازیها نجات نمییابد. حالیمان بود آدمی که وسط فقر و بدبختیست تف هم روی بوم نقاشیمان نمیاندازد. که آدمی که توی کوهستانها برای تکهای نان از سرما جان میدهد هنر ما به هیچ جایش نیست. حالیمان بود که ما که هیچ پیکاسو و ونگوگ و موتسارت و بتهوونش هم نمیتوانند شکم خالی گرسنهای را با هنرشان پر کنند. نمیتوانند گلولهای را با سرانگشتان هنرمندشان از تن مردهای بیرون بکشند. آن زمانی که هنر هم بیمعنی میشود جناب سعدی.
سرم خورده بود به سنگ، به سرامیک، به کف حمام، رفته بودم تا چند قدمی نیست شدن، بعد آنقدر به مرگ فکر کردم که نفسم بند آمد، تنم از ترس گر گرفت، ضربان قلبم را روی سفیدی سینهام میتوانستم ببینم جناب سعدی. از ترس! فکر کرده بودم اگر دروغ باشد همهی آنچه که کردهاند توی سرمان دربارهی زندگی پس از مرگ و بهشت و جهنم و جاودانگی و الخ چقدر ترسناک میشود مردن و اگر راست باشد همهی آنچه که باورمان شده چقدر ترسناکتر. بعد به چرایی ترسم فکر کردم. آنقدر فکر کردم که دیگر نترسیدم. ترسیدن که چه؟ مگر فقط من و تو ایم که قرار است یک روزی، فردا روزی، هر روزی بمیریم؟ مگر شما نمردید جناب سعدی؟ وقتی حتا مرگ هم بیمعنی میشود. تافتهی جدا بافته نبودیم جناب سعدی. اصلا همهی بدبختیمان همین است که فکر میکنیم مرکز جهانیم. همین ما به قول شما مردمانِ سفری که گفته بودید مثال اسب و الاغیم. گمان میکردیم آسمان پاره شده و ما ـ دردانهی جهان هستی ـ افتادهایم صاف روی مرکز جهان. هرچند کرهی زمین گرد است و جهان هستی گویا گرد است و هرجور که حساب کنی هر کداممان به نوعی در مرکز جهانیم ولی بلانسبتِ اسب و الاغ، احمق بودیم جناب سعدی. دلبسته کردیم، دل شکستیم، دلمان شکست، از استخوان آدمها نردبان ساختیم، از اجسادشان پلههای ترقی، رشوه دادیم، به قدرت رسیدیم، گلوله ساختیم، آدم کشتیم، جنگیدیم، از فرش به عرش رفتیم، از عرش به زمین به زیرِ زمین، گه زدیم به دنیا و زمین و آسمان و همه و خودمان که بیابیم، نیافتیم. نبود که بیابیم. نبوده است حتما.
ما گدایان خیل سلطانیم، از تمامی آدمها اگر یک نفر باشد که با دل و جان قبولش داشته باشیم شمایید جناب سعدی ولی قبول کنید که شب شراب میارزد به بامداد خمار. ولله میارزد.
یک روز وسط هفته را مرخصی بگیرید و بمانید توی خانه. آلارم همیشه روشن موبایلتان را خاموش کنید و به بدنتان اجازه دهید تا هر زمانی که دلش میخواهد بخوابد. بعد از تخت بیرون بیایید، دوش بگیرید، لباسهای تمیز و گشاد و راحت بپوشید، اگر دلتان میخواهد میتوانید اصلا لباسی نپوشید. صبحانه نان بربری بخورید با هر چیز دیگری که دلتان میخواهد با شیر قهوهی داغ. یک فکری برای ناهارتان بکنید. کتابی که مدتی است در حال خواندنش هستید یا رهایش کردهاید را تمام کنید. پردهها را کنار بکشید، اجازه بدهید نور آفتابِ اول زمستان تا آنجایی که دلش میخواهد پهن شود روی فرشها و سرامیکهای خانهتان. بنشینید وسط نور آفتاب، چشمهایتان را ببندید، با والسی دم بگیرید و توی نور آفتاب تکان تکان بخورید. از پشت پلکهای بستهتان نگاه کنید به نارنجیها و زردها و قرمزها و قهوهایهایی که از پس نور و سایه جلوی چشمتان شکل میگیرد. صورتتان را میان رقص تاریک روشنها تصور کنید. به هیچ چیز فکر نکنید. دراز بکشید توی نور آفتاب، اجازه بدهید نور بدن تان را بپوشاند، به دستها و پاها و موهایتان که زیر نور آفتاب میدرخشند نگاه کنید. چشمهاتان را نیمه باز کنید و از دانههای دایرهای زرد رنگ نور که بین مژههاتان شکل میگیرد لذت ببرید. چشمهاتان را ببندید. به هیچ چیز فکر نکنید. به هیچ چیز فکر نکنید. دنیا و همهی آنچه در آن است متوقف شده تا شما از این لحظه لذت ببرید. به هیچ کس فکر نکنید. به هیچ چیز فکر نکنید.
اجازه بدهید صدایی توی سرتان زمزمه کند: هی فلانی! زندگی شاید همین باشد.
جهان چه مرگش شده؟ روزها، شبها چه مرگشان است؟ چیست این همه غم و درد و اندوهی که سایه افکنده روی این منطقه؟ آدمها چه مرگشان شده؟ این همه خشم و نفرت و فریاد انتقام انتقامی که آخر گریبان خودمان را میگیرد ـ و چه بسا گرفته است ـ از دهان آدمهای کجاست که بیرون میآید؟ جهان چه مرگش شده؟ جان آدمها چرا اینقدر بازیچه و بیارزش شده؟ من پر از سوالم، پر از حیرانی، پر از ترس. شدهام حکایت وولندِ اولِ کتاب مرشد و مارگریتا. وولند با دو روشنفکر وارد بحث میشود و آنها مسیح و خدا را انکار میکنند. وولند به گفتهی بولگاکف به خانهها وحشتزده مینگریست و چنان مینمود که انگار از دیدن یک ملحد در پس هر پنجرهای میترسد.» پشت هر کدام از پنجرههای این شهر، این کشور، پشت چهرهی هرکدام از آدمهایی که هر روز میبینیم، پشت هر کدام از این اکانتهای توییتر و اینستاگرام، حتا آنها که داعیهی تحصیل کرده بودن و فهمیده بودن دارند ممکن است یک خشمگینِ جنگطلب نشسته باشد که از جنگ سر ذوق آمده است، که جان آدمها، ورای ملیتشان، برایش کوچکترین ارزشی ندارد.
در عرض پنج شش روز آنقدر اتفاق بد افتاده و خبر بد شنیدهایم و ترسیدهایم و غمگین شدهایم که نه تنها برای یک سال که برای چندین سالمان بس است. از ترور بگیر تا سقوط هواپیما و کشته شدن آدمها زیر دست و پا و سوختن جنگلها و سایهی سیاه جنگ که انگار شروع شده است رسما. مگر جنگ چیست دیگر؟ برای من که بس است. برای آنها اما که خون به قدری جلوی چشمشان را گرفته که معلوم نیست با خون چند آدم دیگر از مردم خودمان یا هر مردمان دیگری قرار است شسته شود، نمیدانم کی بس میشود. یحتمل در مرام بعضیها خون را فقط با خون میشود شست و همان جملهی معروف که اگر نزنی میزننت.
من بریدهام. طاقت شنیدن حتا یک خبر مرگ دیگر را هم ندارم، چه ایرانی، چه آمریکایی، چه عراقی و چه هر انسان دیگر با هر ملیت دیگری. آدم با آدم چه فرقی میکند؟ مرگ یک انسان برابر است با مرگ هزاران امید و آرزو. انسانی که حتما مادری داشته، پدری داشته، معشوقی داشته، عاشقی داشته، خانواده و دوستان و دوستدارانی داشته. برای همین است که میفرماید اگر کسی انسانی را بکشد چنان است که گویی همهی انسانها را کشته است.
چندین سطر دیگر هم نوشته بودم که با فشردن بک اسپیس کان لم یکن شد. نمیخواهم با این همه خشم و اندوه بیش از این چیزی بنویسم. بعدتر، شاید. تا بعد. اگر بعدی در کارمان باشد.
پ ن: خلاصهی حال این روزهایم را "دوبراوکا اوگرشیچ" در جستاری از کتاب "البته که عصبانی هستم" خیلی خوب نوشته: . آنچه آن موقع خیلی دور بود، ناگهان به گونهای تحملناپذیر نزدیک شد و من در درک آنچه درست پیش رویم بود مشکل داشتم. یک تب شناختی» از پا درم آورده بود.
میخواهم وسط دوراهی را بگیرم و راست بروم تا انتها. تا انتهای بیراههی پوچی، خموشی، ملال، تنهایی، تا انتهای بیراههی هیچ، بیراههی هر آنچه که میخواهی اسمش را بگذار. لعنت به اسمها. لعنت به لقبها و صفتها. وسط بیراهه، وسط تنهایی، وسط "هیچ"، چه فرقی میکند دیگر که اسمها چه اند و لقبها کدام اند و صفتها چطور تلفظ میشوند و اصلا زبان چیست؟ کلام کدام است؟
تو میفهمی وقتی از "هیچ" میگویم منظورم چیست؟ شده توی هیچ گروهی جا نشوی؟ شده هیچ جا جایت نباشد؟ شده همه دوستت داشته باشند ـ دوست داشتنِ از سر بیآزاریات، از سر اینکه مطمئن هستند بهشان آسیبی نمیزنی یا دست کم کارشان را راه میاندازی ـ ولی از این همه هیچ کس نباشد که آنطور که باید بخواهدت؟ شده فکر کنی. فکر کدام است؟ شده اطمینان داشته باشی که اگر یک روزی ناگهان حذف شوی و نیست شوی و نباشی دیگر، آدمها حتا متوجه کم شدن چیزی اطرافشان هم نمیشوند؟ شده تنها باشی؟
آدمها افتادهاند به جان هم. دو دسته شدهاند و هر طرف به طرف دیگر فحش میدهد. فحشهایی که بعضیهاشان را آدم نمیتواند، اصلا رویش نمیشود در تنهایی با خود زمزمه کند یا از رویشان بخواند حتا. من ماندهام میان خانوادهام، میان پدرم، مادرم، میان دوستانم، میان کسانی که میشناسمشان، میخوانمشان، میفهممشان. من ماندهام میان آدمها، میان حق، میان راست، میان دروغ، میان سیاه، میان سفید، میان همه، اما تنها.
پدرم میگوید تو ضدانقلاب شدهای و چپی و فلان و بهمان! تنها ماندم. میان دوستانم شدهام شبیه شترمرغی که سمتی شتر میبینندش و سمتی مرغ. از یک طرف حالم به هم میخورد، به یک طرف نمیآیم. تو بگو وصلهی ناجورم. اصطلاح وصلهی ناجور را از روی من برداشتهاند انگار. اگر خواستی به بچهی چهار پنج سالهای که میپرسد وصلهی ناجور یعنی چه توضیحی بدهی همین که با انگشت من را نشان بدهی کفایت میکند: از مریخ آمدهای که در هیچ دستهای نمیگنجد. پنداری به آدمیزاد نمیماند. تنها ماندم. وسط دوراهی تنها ماندم و نه میخواستم بروم راست و نه چپ. نه دلم میخواست شبیه اینها شوم و نه دوست داشتم دل به دل آنها بدهم. تنها ماندم. علی میفهمید من چه میگویم. میگفت سرت به کار خودت باشد و درست را بخوان و پیشرفت کن و پول دربیاور و کاری به کار هیچ کس نداشته باش. زمانی هم اگر توانستی بارت را ببند و از این مملکت برو. برو و پشت سرت را هم نگاه نکن. کاری به کار هیچ چیز نداشته باش. میبینی چه میگوید؟ آدمی توی آکواریوم زندگی میکند انگار! یا توی قفس مثلا! گفتم علی اذیت میشوم، دارم درد میکشم. گفت چاره همین است فقط. راست میگفت علی انگار. شاید باید از این به بعد اینطوری بودن را تمرین کنم فقط. چاره شاید راستی راستی همین است فقط. تنها ماندم. عاشق شدم. مادرم میگفت آدمها را بیخود و بیجهت پس میزنی نکند یک زمانی دست یکی را بگیری بیاوری بگویی عاشق شدهام ها! من به عشقمشق اعتقادی ندارم! آن عشق برای من همه چیز بود و برای مادرم عشقمشقی که ارزش اعتقاد ندارد. ارزش هیچ چیز ندارد. تنها ماندم. کنار تو هم تنها ماندم. تو همیشه از آنچه من انتظار داشتم جلوتر بودی. من هیچ وقت به تو نرسیدم. هیچ وقت هم نمیرسم. کلمهها. کلمهها تاب نوشتن از تو را ندارند. کلمهها از زندگی ما عقب هستند. تنها ماندم. من را از هر طرف که نگاه کنی تنهام. تو همینجا همین لحظه توی آغوشم هم که باشی من باز هم تنهام.
من، وصلهی ناجوری که به تن خانوادهاش، دوستانش، عشقش، به تن همهی دنیا زار میزند. کسی که خانهای دارد دقیقا سر دوراهیِ آدمها. تنها همین خانهی اجارهای مانده برایم و همین خلوت و همین کتابها و شعرها و آوازها و نقاشیها، همینها هم معلوم نیست تا کی بتواند دوام بیاورد.
اینجا هم تنها.
میخواهم وسط دوراهی را بگیرم و راست بروم تا انتها. تا انتهای چیزی که دیگر مهم نیست چیست.
زمانهی غریبی شده. ترامپ به فارسی توییت میکند و ما را مردم نجیب ایران خطاب میکند. همه از الطاف بیکران جاستین ترودو نخستوزیر کانادا میگویند: جاستین ترودو در مراسم یادبود قربانیان پرواز ۷۵۲. جاستین ترودو یک به یک به خانه قربانیان رفت و به آنها تسلیت گفت. جاستین ترودو با چشمانی اندوهگین در عکس دو نفرهای با پدر یکی از قربانیان. جاستین ترودو گفت به هر خانواده که شهروند یا مقیم کانادا بوده ۲۵ هزار دلار برای تامین نیازهایشان پرداخت میشود. جاستین ترودو: برای خانوادههای قربانیان ایرانی-کانادایی اقامت دائم صادر میکنیم. یک نفر توییت کرده: جای مردان ت ـ به جز جاستین ترودو ـ بنشانید درخت!» یک خانم مجری در تلوزیون ملی(!) گفته هر کسی که [به آنچه ما معتقدیم] اعتقاد ندارد جمع کند از ایران برود، و کمی بعد در ویدیویی گفته به نظر میرسد جا دارد که عذرخواهی کنم، و همچنان خبری از عذرخواهی نیست. امام جمعهی مشهد در سخنرانیای گفته: اینها از روی پرچم آمریکا و اسرائیل رد نمیشوند، اینها آمریکایی اند! اینها اسرائیلی اند! اینها ستون پنجم اند. ایشان اضافه کردهاند که سفیر انگلیس باید تکه تکه شود و کسانی آن پشت فریاد تکبیر سردادهاند. من حتا از نوشتن اینها خندهام میگیرد. خندهی تلخ، خندهی عصبی، خندهی از سر کلافگی، خستگی، سرخوردگی. اینها تاریخ شفاهی ما هستند. مادری که در مراسم تدفین، دورتر از گور فرزندش پشت حصاری از داربستها ایستاده و فریاد میزند و میگرید و در جواب مامور امنیتی که میگوید شما هرکار بگویید ما همان کار را میکنیم، میگوید: هیچ کاری نکنید؛ فقط ولمون کنید.» تاریخ شفاهی ما است. و ما جز مشاهده این روزها چکار میتوانیم بکنیم؟ جز مشاهده و به خاطر سپردن همهی آنچه که گمان نمیکنم حتا توی فیلمها هم اتفاق بیفتد. ما که بر اساس گفتههای حکومت حتا دیگر ایرانی هم نیستیم. ما هیچ جای اخبار نیستیم، هیچ جای آمار نیستیم. ما هیچ نیستیم و به هیچ کدام از سوالاتمان هیچ زمانی هیچ پاسخی قرار نیست داده شود. نه حتا پاسخ همین سوال روشن که چرا هواپیمای مسافربری را با ۱۶۷ مسافر و ۹ خدمه دو بار با موشک زدید؟ سوالهای بیشمار دیگرمان بماند.
در همسایههای احمد محمود جان محمد به خالد میگفت: همیشـه یادت بـاشه انگلیسیا سـر قـبر پدرشون هم بیمنظور فاتحه نمیخونن.» حالا ماییم و انبوه انگلیسیهای آمریکایی، انگلیسیهای کانادایی، انگلیسیهای لبنانی، سوریهای، انگلیسیهای روس، و از همه بدتر انگلیسیهای وطنی که از قضا هیچ کدام هم سر هیچ قبری بیمنظور فاتحه نمیخوانند.
تصویر یکی از خیابانهای تهران این روزها است که من را یاد یکی از پلانهای بینظیر ابتدای فیلم نگاه خیرهی اولیس اثر آنجلوپولوس انداخت. راوی در پایان آن سکانس پلان میگوید:
The journey isn't over, not yet.
تاریخ تکرار میشود. بارها و بارها. ماجراهای فیلمها و کتابها، بعدها در واقعیت تکرار میشود. بارها و بارها. همهی آنچه برای ما تازگی دارد زمانی جایی به عینیت درآمده. بارها و بارها. چه واقعیت باشد، چه خیال، چه توهم؛ هر چه هست واقعیت از همهاش هولناکتر است.
* عنوان برگرفته شده از خانه روشنانِ هوشنگ گلشیری.
در مرکز پادگان، مدت ده هفته تعلیمات نظامی دیدیم. چه ده هفتهای که بیش از ده سال مدرسه رفتن روی ما اثر گذاشت. کمکم متوجه شدیم که یک دگمهی براق نظامی، اهمیتش از چهار کتاب فلسفهی شوپنهاور بیشتر است. اول حیرت کردیم، بعد خونمان به جوش آمد و بالاخره خونسرد و لاقید شدیم؛ فهمیدیم که دور، دورِ واکس پوتین است، نه تفکر و اندیشه. دورِ نظم و دیسیپلین است، نه هوش و ابتکار؛ و دورِ تمرین و مشق است، نه دورِ آزادی. ما با شور و شوق فروان سرباز شده بودیم اما آنها تیشه را برداشتند و تا توانستند به ریشهی این اشتیاق زدند. بعد از سه هفته، برای ما روشن شد که اختیار و قدرت یک پستچی، که لباس یراقدار گروهبانی به تن دارد، از اختیارات و قدرت پدر و مادر و معلم و همهی عالم عریض و طویل تمدن و عقل از دورهی افلاطون گرفته تا عصر گوته بیشتر است.
| در غرب خبری نیست _ اریش ماریا رمارک، ترجمهی سیروس تاجبخش |
از من بپرسی باید توی همان کودکی، اصلا از همان پنج شش سالگی کلاسهای فشردهای برای همهی آدمها برگزار شود مبنی بر آموزش دل کندن یا راهکارهای رها کردن یا چگونه راحت و بیدردسر خودمان را از شر هرآنچه بیحاصل است خلاص کنیم یا چگونه بیخیال شویم یا کی وا بدهیم، کی ول کنیم و از این دست چیزها. عنوانش هر چه باشد مهم نیست، همینکه کسانی بهمان آموزش بدهند که کی و چگونه دل بکنیم کفایت میکند. به گمانم این از عدم آموزش در سنین کودکی میآید که گاهی اوقات نمیتوانیم خودمان را از شر چیزی یا کسی که آزارمان میدهد رها کنیم. که نمیتوانیم آدمی که دوستش داریم اما ته دوست داشتنمان به هیچ جایی نخواهد رسید را رها کنیم. که وقتی بارها و بارها و بارها برایمان روشن میشود کسی یا چیزی مناسبمان نیست بتوانیم رهایش کنیم. بتوانیم توی صورتش ـ با همهی عشقی که داریم، با همهی حماقتی که عاشقی با خود میآورد و با همهی کوری و کریمان ـ با اقتدار داد بزنیم: برو به جهنم. از یاد نگرفتن میآید اینکه نمیتوانیم وقتی علف هرزی دور اندامهایمان پیچیده و دست و پایمان را بسته و راه نفسمان را تنگ کرده و جلوی چشمانمان را گرفته ریشه کناش کنیم. باید کلاسهای فشردهای برگزار کنند و از همان کودکی این چیزها را به آدمها آموزش دهند، سپس هر سال در یک روز و تاریخ مشخص کلاس مذکور را برای همان آدمها تکرار کنند و در مورد چیزهایی که میآموزند در محیطی مصنوعی امتحان بگیرند و آدمها را مجبور کنند خلاصهای از همهی آموزشهای مبنی بر "دل کندن" را با خط درشت و خوانا بنویسند و بچسبانند یک جایی درست جلوی چشمشان تا مبادا یادشان برود کی باید توی صورت کسی یا چیزی نگاه کنند و محکم و بیتردید بگویند: برو به جهنم.
و هرچه بود تلخی و نفرت بود. نفرت؟ چرا نفرت؟ تلخی بس است. نفرت که چیزی نیست. نفرت را آسان میتوان رد کرد. آسان میتوان بخشید، آسان میتوان بخشود، اما نمیتوان که فراموش کرد. چشم پوشیدن، حتی محبت مجانی، این حتی وظیفه است. ولی تلخی. آی تلخی، تلخی. وقتی که روح تلخ میشود، تلخ میماند. کاری نمیتوانی کرد. تلخی انگ است. داغ است و مُهر و نشانهست. میماند. میشود هویت انسان. مانند رنگ چشم. هرچند رنگ چشم دنیا را رنگی نمیکند. ولی تلخی. تلخی. تلخی تصویرهای تلخ میسازد. تلخی تصویر واقعیت است.
| مَدّ و مِه _ ابراهیم گلستان |
بعضی جداییها را نه جایی ثبت میکنند نه شاهدی دارند و نه کسی متوجهشان میشود. تنها میشوی، تنهاتر میشوی، میشکنی، خرد میشوی، از بین میروی بدون اینکه کسی بداند، کسی بفهمد، بدون اینکه جایی ثبت شود یا امضایی از کسی گرفته شود. تو خسته میشوی، سرخورده میشوی، ترک میکنی بدون اینکه حلقهای از دستت جدا شود بدون اینکه عکسی پاره شود، خاطراتی سوزانده شود، فریادی زده شود. تو آب میشوی، دگرگون میشوی بدون آنکه چیزی در دنیای بیرونت سانتیمتری جابجا شود. بعضی رفتنها بیهیچ حرفی، بیهیچ چمدان بستنی، بیهیچ اثاث کشیای و حتا بیهیچ خداحافظییی اتفاق میافتد.
بعد نگاه میکنی به خودت و حال و روزت و میبینی تو ماندهای و یک قلب تهی و یک جای خالی و عشق بزرگی که مانده روی دستت. تنهاتر. بدون هیچ تغییر واضحی در هر آنچه که اطرافت قابل لمس و قابل مشاهده است.
بعضی جداییها را هیچ جایی ثبت نمیکنند.
روزهایی هست که نمیدانم با تلخی درونم چه کنم. از گلستان آموختهام که آنچه درون وجودم ریشه دوانده نفرت نیست فقط تلخی است. تلخی است به علاوهی مقادیری سیاهی و میل به عزلت و عدم توانایی معاشرت با آدمها و عدم توانایی شنیدن صدای آنها. و اصلا هر صدایی. هر صدایی جز صدای تیک تاک ساعت کنار تختم آزارم میدهد. هر حضوری جز حضور تنهای خودم تحلیلم میبرد. یادم نیست کجا بود که خواندم ما آدمها جز یکدیگر چیزی نداریم. این جمله درست هم اگر باشد من حالا هیچ نمیخواهم.
از خواندن همه چیز تند و تند از پس هم طوری که انگار در مسابقهای خیالی شرکت کردهایم و محکوم به بیشتر خواندن و بیشتر دانستنایم خستهام. از دیدن هرچه بیشتر و بیشتر، از اسکرول کردن همه چیز تند و تند، از اینکه مدام داریم اطلاعات کوتاه و چند خطی و ناقص و بیبته را توی مغزمان انبار میکنیم خستهام. دلم برای خواندن چند بارهی یک کتاب تنگ شده. برای دیدن چند بارهی یک فیلم. برای هفتهها و هفتهها تمرکز کردن روی تنها یک مفهوم، برای صد بار گوش دادن مکرر به یک آلبوم موسیقی، دلم برای ساعتها زل زدن به یک تابلوی نقاشی تنگ شده. اصلا راستش را بخواهید دلم برای ساعتها نشستن و هیچ کاری نکردن، به هیچی فکر نکردن، ندیدن، نبودن تنگ شده.
دلم یک دریاچهی آرام میخواهد یک جای آرام و بکر، جایی که نه تلفنی آنتن بدهد و نه دسترسی به اینترنت وجود داشته باشد و نه کسی باشد و نه صدای کسی بیاید. دلم کمپینگ میخواهد و قایقسواری و ماهیگیری و آتش و پیاده قدم زدن روی خاک مرطوب و دویدن و آفتاب و آفتاب و آفتاب.
گفته بودم اگر قصد رفتن کنم بیسروصدا میروم. جوری میروم که انگار نبودهام هیچ وقت. زمانی لبهی پرتگاه ایستاده بودم، قصد داشتم خودم را خلاص کنم، تمام کنم. دستت از پشت نگهم داشت، عقبم کشید، به آرامشم رساند. بعد همان دستها شروع کردند به آزار دادنم، همان دستهای نجاتبخشِ آرام زخمیام کردند، بعد همان دستها از همان پرتگاه هلم دادند پایین. اما من رهایشان نکردم از بازوها به آرنج به ساعد به مچ به انگشتان سر خوردم و هیچ تلاشی برای بالا کشیدنم ندیدم، رسیدم به انگشتان، سه انگشت دو انگشت یک انگشت. و بالاخره رهایش کردم. مگر بارها و بارها نگفته بودیام که رها کن؟ حالا در حال سقوطم. زیر پایم خالیست. بدنم بیوزن است. توی دلم خالیست. و درد میکشم. از همهی اتفاقاتِ رفته درد میکشم. از یادآوری همهی جملههای گفته شده، همهی صداها، شعرها، عکسها، حسها، همهی آنچه گفتنی نیست. نگفته بودم آدم یکْ نیمهشبی که از فکر خوابش نمیبرد از تخت بیرون میآید، در تاریکی نگاهی به اطرافش میاندازد، در سکوت چمدانی میبندد، کلید را روی میز میگذارد و بی هیچ حرف و یادداشت و نامه و عکس و یادبودی میرود. میرود و در سکوت در را پشت سرش میبندد. میرود که میرود. صبح که از خواب بیدار شوی نه اویی هست، نه نشانی از او، نه توضیحی و نه هیچ چیز دیگر.
من به جای هردومان رفتم. به جای هردومان تمام کردم. به جای هردومان شکستم. آرام بخواب که من این شبها به جای هردومان خواب ندارم.
یک ساعت است نگاهم مانده روی دیوار روبهرو و کنده نمیشود. میخواهم بنویسم اما نمیدانم چی نمیدانم برای کی نمیدانم اصلا که چی؟
دلم مثل همیشه برایت تنگ شده. شبها بدتر است. نیمهشبها بدتر. از خواب که بیدارم میکند بدتر. پشیمان نیستم از رفتنم. دیر یا زود باید میرفتم. آن روز نه، دیروز. دیروز نه، امروز. امروز نه، فردا. آدم میتواند بگذارد دیوارهای اتاقی آرام آرام به سمتش حرکت کنند و نفسش را تنگ کنند و تنگتر کنند و کم کم خفهاش کنند یا میتواند همان اول خودش آرام آرام جمع کند و برود. مثل مگسی که همین الان پنجره را به رویش بستم و ماند بین شیشه و توری پنجره و هوای آزاد بیرون. پایینِ توری یک پارگی بزرگ وسطش دارد، میتواند پیدایش کند و خودش را رها کند یا همان پشت بماند و بمیرد و خشک شود. هوا چند درجه گرمتر شده. درها را که باز کنی انگار بوی بهار میآید. درِ تراس را باز گذاشتم به امید بوی بهار و حواسم به مگسها نبود. من هنوز همانم که وقتی مگسی اطرافش باشد تا از شرش خلاص نشود آرام نمیگیرد. یک قمری لانه ساخته روی کولر و گند زده به تراس. گلدانهای پشت پنجره انگار شادابتر شدهاند. همه چیزِ این خانه مثل همیشه حالش خوب است و تنها مأمن من. نمیگویم جایت خالیست. جز جای خالی بزرگی که از تو مانده گوشهی قلبم جایت دیگر در هیچ گوشهای از زندگی من خالی نیست.
نوشتن چقدر سخت شده. جان میکنم و کلمهها را یکی یکی پشت سر هم قطار میکنم. مثل زندگی کردن که سخت شده. مثل زنده ماندن که سخت شده. حتا مثل مردن که سخت شده. این روزها، اتفاقها، آدمها، کرونا. آخرامان باید یک شکلی شبیه وضعیت این روزهای ما داشته باشد. حال و این روزهای ما اگر رمان بود به گمانم از همان رمانها میشد که آدم نمیتواند زمینشان بگذارد. از همان رمانها که آدم از بدبختیهای مکرر راوی نفسش میگیرد. دل خوش کردهام به اتفاقهای خوبی که قرار است بعدها بیفتند. به اینکه هیچ چیز قرار نیست اینطور بماند. به اینکه پشت سیاهیها سفیدی است.
قرار شده فقط روزهای کشیک برویم بیمارستان. توی خانه ماندن خوب است. میتوانم تا ابد توی خانه بمانم و ککم نگزد. هرچه باشد از ترسِ توی نگاه آدمها، مریضها، پرسنل بیمارستان، از آن پاویون دخمه طور کوفتی، اصلا از هر چیزی بیرون از این دیوارها و پنجرهها بهتر است.
آدمها عجیباند. کارهای عجیب میکنند. منتظراند تا از هر فرصتی به نفع خودشان استفاده کنند. آدمها، رؤسای آدمها، زیردستانشان، از بالا تا پایینشان عجیباند. دیروز گوشهای نوشتم زمانهی خوبی نیست. مردمان خوبی نیستیم. اما بعد پشیمان شدم. گاهی فکر میکنم شرایط فعلی دقیقا همان شرایطی است که باید باشد. همهی آنچه شده دقیقا همانی است که باید میشده. همهی آنچه که دیدهایم دقیقا همانیاست که باید میدیدیم.
اخیرا یک جایی از آنتروپی خواندم. تو از فیزیک بهتر از من سر در میآوری. علم ـ که از قضا تنها چیزی است که میشود به آن اعتماد کرد ـ میگوید آنتروپی جهان رو به مثبت است. و این یعنی بینظمی در جهان رو به افزایش است. یعنی جهان دارد به سمت نبودن هیچ نظم و اساسی، به سمت "هیچ" میرود. علم ثابت کرده که جهان دارد روز به روز پوچتر میشود. با این حساب به گمانم آنتروپی حوالی ما خیلی بیشتر از جاهای دیگر است. از علم بخواهم بگویم شاید کرونا هم دارد انتخاب طبیعی وار ضعیفترها را از بین میبرد تا قویترها باقی بمانند. دارد همان کاری را میکند که هزاران سال است طبیعت در حال انجامش است. نسیم طالب اما از"antifragile" میگوید. سختیها و ضربهها و دشواریها و یحتمل ویروسها و الخ قرار است از ما موجودات قویتری بسازند.
دارم مزخرف مینویسم! آنچه در سرم میگذرد همینقدر در هم و بینظم است. همینقدر بیربط.
پ ن: مگس مذکور دیگر پشت پنجره نیست. و حالا احتمالا نسبت به چند ساعت پیش مگس قویتری است. و حالا احتمالا گونهی مگسها نسبت به قبل چند درجه ـ یا چند صدم درجه یا هرچی ـ گونهی قویتری شده!
کلمنتاین نمیداند چه بلایی سرش آمده. حس میکند گم شده، احساس میکند دارد محو میشود، هیچ چیز دیگر برایش هیچ معنیای ندارد، دیگر هیچ چیز در او احساسی ایجاد نمیکند، ترسیده، پریشان و گریان و سردرگم است. دنیایش فروریخته اما نمیداند چرا؟ کی؟ کجا؟ چطور؟ همهی آنچه که او را به یادش میآورد جمع کرده و ریخته داخل یک کیسه زبالهی بزرگ سیاه و همه را تحویل کسانی داده که او را از ذهنش پاک کنند. که یک روز صبح که از خواب بیدار میشود دیگر نه جول را به یاد بیاورد و نه حتا بداند چنین آدمی هم توی دنیا وجود دارد.
یک نیمه شب که خسته شدی و سرخوردهای و دیگر هیچ امیدی توی وجودت نمانده هر چیزی که او را به یادت میآورد جمع میکنی و میاندازی داخل یک کیسه زبالهی بزرگ سیاه و با یک قدرتی که نمیدانی از کجا آمده، با قدرتی که روزهای قبلش، روز قبلش نداشتی، انگار که یک دکتر میرزویاکی توی مغزت حلول کرده باشد، یکی یکی همه را دلیت میکنی. شیفت دلیت میکنی. صبح که از خواب بلند میشوی میدانی که تا دیروز کسی توی زندگیات بوده اما دیگر هیچ چیز عینی برای نشان دادنش به خودت نداری.
چند روز بعد احساس میکنی داری محو میشوی. آنقدر کمرنگ میشوی تا بالاخره یکی از همین روزها از بین بروی.
دلم یک دنیای دیگر میخواهد. دنیای کتابها. دنیای قصهها. دنیای جن و پری و جادوگر و غول و اژدها. دنیای اِلفها و ارکها و هابیتها. دنیایی که در آن جادو واقعی باشد. جادو کار کند. بشود ریشهی مهرگیاه را گذاشت توی ظرف شیر و گذاشتش زیر تخت بیمار و هر روز دو قطره خون ریخت توی آن ظرف تا بیمار شفا یابد. دنیایی که در آن همه چیز با خواندن یک ورد، با تکان دادن یک تکه چوب، با یک حرکت دست زیر و رو شود. دنیایی که ته مصیبتاش باریدن زالو یا ماهی ماکرل و ساردین از آسمان باشد. جایی که بشود با یک تکه گچ روی دیوار هر زندان دری بکشی که به هر کجا دلت میخواهد باز شود. دنیایی که وقتی دیدی دیگر هیچ چارهای برایت نمانده بدانی که اگر با دیدن طلوع پنجمین پگاه در سپیده دم به غرب نگاه کنی معجزهای رخ خواهد داد. بدانی که یک جادوگر هزار ساله با موها و ریش بلند سفید و یک عصای چوبی عجیب و غریبِ بلند هست که درست در لحظهای که همه چیز قرار است از بین برود دنیا را از نابودی نجات دهد. دنیایی که میدانی تهش همه چیز خوب میشود. حلقه توی آتشفشان کوه هلاکت موردور نابود میشود، غولها میمیرند، ولدمورت توی هوا محو میشود، دنیایی که حتا اگر مردی، توی دنیایی بهتر و بزرگتر و جادوییتر یک تخت پادشاهی انتظارت را بکشد. حالم از این دنیا که همه چیزش لنگ یک ویروس کوفتی است به هم میخورد. دلم یک دنیای دیگر میخواهد. دنیایی که میدانی وقتی چراغها را خاموش کردند تازه همه چیز شروع میشود.
اینجا ما عمر را با شرجی و شمال اندازه میگیریم، با گرمی و رطوبت، با خاک و مه. حالا مه است و مَد. تا وقتی که مد تمام شود شط دوباره راه افتد از لای این کثافت حاکم چه نقشها که درآید، چه زشتیها. گفتن که صبر باید کرد تا شرایط و تاریخ و غیره و غیره، یعنی که تقویم را برحسب رنگ اتاق انتخاب فرمودن، و چشم پوشیدن از تطبیق آن با سال، با این زمان که دنگ! دنگ! همراه تیکتیک ساعت از هم میپاشد. در معرض تعفن افتادن از جمله قواعد بازی نیست. این یک تحکم جغرافیست. امروز بُعد زمان یکیست ولی در مکان تفاوت هست. وقتی که نشدهای نفتی و واریزهای شهر در این رگ درشت نمیریخت اینجا هنگام مد فقط مد بود، هنگام مه فقط مه بود، اما اکنون من جایی کنار شط ایستادهام که قارچی (ویروسی!) الدنگ شهر را آلوده میکند. این را به شکل سرنوشت قبول ندارم. زمانه بد یا خوب، ما بد جایی ایستادهایم؛ و بدتر، اینجا بودنِ اینجا حالیست مطلقا مربوط به نحوه و اندازهی وجود آدمها. ما آنقدرها هم وجود نداریم. بیبتهایم. بیبته بودن ما را مظلوم کرده است. مظلومیت هرگز دلیل حقانیت نیست. حقانیت کافی برای بردن نیست. بردن یک احاطه میخواهد. باید در نفس آقا شد. باید در ذهن روشن بود. باید بود. بیبته بودن، درواقع، نبودن است. تا وقتی که کشک توی دکّهی بقالی باید در انتظار خرید و فروش خود باشی ــ بی حقِ چون و چرا در بها و در مصرف. این ازجمله قواعد بازیست. من کشک بودن را نمیخواهم.
ای کاش این حرفها مبادلهای بود با یک نفر دیگر، اما در این اتاق منم با خودم در آیینه، من با خودم در ذهن، و حرفهای من درباره مطالبیست که امروز در دنیا دیگر کهنه شدهست. گفتم، تقصیر جغرافیست.
- امشب تو بدخوابی، گفتم. تقصیر بچههاست که از باشگاه مست برگشتند، و صدا کردند نگذاشتند تو درست بخوابی.
من ممنونشانم. من ممنون هر کسم که نگذارد عمرم در خواب بگذرد ــ حتا اگر به ضرب بدمستی، حتا اگر به ضرب بدحرفی.
ـ تو بیداری از فحش را ترجیح میدهی به خواب آسوده؟
من بیداری را ترجیح میدهم. من فحش را میبخشم زیرا طبیعی است که از عجز میآید. درافتادن با عجوزهها و عاجزها جالب نیست. کیف ندارد.
- بسیار خوب، ممنون باش. فرض کن که بیداری. تا صبح هیچ کاری نیست. با این بیداری در شب چه خواهی کرد؟
شب؟ شب یعنی چه؟ شب یک حالت از وقت است. من غرق در وقتم. شب منطقی است که شب باشد. شب هست. اشکال در شب نیست. اشکال در نبودن نور است، و در نشستن و گفتن که صبر باید کرد، و انتظار صبح باید داشت. وقتی که در شب قطبی نشستهام شش ماه انتظار یک عمر است. شمع را روشن کردن کاریست، و آفتاب زدن اتفاق نجومی. شمع روشن کن، و باز شمع روشن کن؛ و قانع نشو به نور حقیر حباب. بس کن از این نشستن و گفتن که صبح میآید. آه، اینها کلیشه است، مانند مهر لاستیکیست، تکراری است، فرسودهست. اینها به درد شعر شاعران خانه فرهنگ میخورد. مانند اینکه آفتاب درخواهد آمد. ما در کتاب اول خواندهایم ماه سی روز است، یعنی سی بار صبح در هر ماه، سی بار آفتاب زدن. بس نیست؟ این دیگر وعده نمیخواهد. این دیگر انتظار ندارد.
اصلا انتظار یعنی چه؟ انتظار افیون است. هر لحظه انتظار، در حداکثر، مانند مستی خوش آغاز باده پیماییست. بعد بالا میآوری. در انتظار بودن یعنی نبودن در وقت. وقتی که مردم کاشان هر روز صبح اسب به بیرون شهر میبردند ــ یادت به میرخواند میآید؟ سبزواریها هم. هر روز صبح و عصر یک اسب، زین کرده، به بیرون شهر میبردند تا در صورت ظهور، حضرت معطل مرکوب راهوار نماند.
این هفت قرن پیش بود. من طاقتم تمام شدهست. وقتی نجاتدهنده یادش رود سواره بیاید من حق دارم در قدرت نجات بخشی او شک کنم. او آنقدر معطل کرد که اسب دیگر وسیلهی نقلیه نیست. اجداد من به قدر کافی اسب بردهاند به بیرون دروازه. این روزها اسب تنها برای تفریح است. و من طاقتم تمام شدهست. من حس میکنم که وقت ندارم. من با رسوب کُند حوادث قانع نمیتوانم شد. من قانع نمیتوانم شد. من رشوهای نخواهم داد. من تقلید در نخواهم آورد. من فکرم را فدای سلام و علیک و لقلق و آداب معاشرت نخواهم کرد. من از بس که روی لجنزار دیدم حباب بخار عفن ترکید دارم دیوانه میشوم. من باید عقلم را نگه دارم، عقلم را که از تن و شرف و عشق من مجزا نیست.
| مَدّ و مِه ـ ابراهیم گلستان |
نوشته بودم: . و فراموش میشی؛ همانطور که ابرها و برگها.» نوشته بودم: من از هنگام تولد تاکنون سقوطی بیپایان کردهام. من به درون خویشتن سقوط میکنم بیآنکه به ته برسم.» نوشته بودم: تو برای من همان گالاتئا برای پیگمالیونِ پیکرتراشی که ساختش و بعد دلباختهاش شد. نوشته بودم. خاطرم نیست. خیلی چیزها نوشته بودم. خیلی چیزها. حالا اما به قول گلشیری سکوت کرکسی ست نشسته بر کنگرهی برج. حالا هرچه هست سکوت است و سکوت و سکوت. نه دلتنگی، نه سرخوردگی، نه افسردگی، نه نفرت، نه حسرت، نه خشم و نه هیچ چیز دیگر. تنها تلخی مانده و خاموشی. خالیام. مثل خیابانهای این روزهای جهان، مثل سالنهای سینما، کلاسهای مدرسهها و دانشگاهها، مثل موزهها، نمایشگاهها و مثل همهی خاموشیهای دیگر. کسی جایی نوشته بود سکوت هرچه طولانیتر میشود شکستنش سختتر میشود. به جای سکوت بگذارید انزوا، بگذارید خلوت، بگذارید در خود فرورفتگی.
مثل زن حاملهای که تهوع داشته باشد حالم از همه چیز به هم میخورد. خالیام. از درون خالی شدهام. والله که از چسناله کردن خستهام. از این حال بدِ حالا اینقدر طولانی شده که کثافت زده به زندگیام خستهام. از خودم، از جایی که هستم، از کاری که میکنم و نمیکنم، از هر چیزی که ذرهای به خودم ارتباط داشته باشد خستهام. خالیام. خالیِ خالیِ خالی. خالی میدانی یعنی چه؟ انگار هزار سال است که هیچ کاری نکردهام، هیچ کتابی نخواندهام، هیچ چیزی ننوشتهام، هیچ فیلم خوبی ندیدهام، انگار هزار سال است که کسی را دوست نداشتهام. کسی را نداشتهام که کاری برایش، به خاطرش انجام دهم.
حالا مثل زن حاملهای که تهوع داشته باشد حالم از حرفهای خودم هم به هم میخورد. میدانم که همهی اینها میگذرد و تمام میشود و شاید هم فراموش شود، یا نشود، یا. .
بدبختی اینجاست که آدم خودش برای خودش کافی نیست. بدبختی اینجاست که هیچ کس برای هیچ کس کافی نیست. همیشه یک جای کار میلنگد. همیشه یک چیزی کم است.
این روزهایم را نبینید. اولش هیچ چیز اینطور که الان هست نبود. خیلی فرق داشت. خیلی فرقها داشت. خوشحال بودم. خوشبخت بودم. هرچند به گمانم خوشبختی یک حس لحظهای است اما میشود گفت اکثر لحظهها خوشبخت بودم. دنیا به کامم بود. نه که هرچه میخواستم داشتم یا همه چیز سر جایش بود، نه! اما حالِ خوب، غالب بود. غم معنا داشت. گریه ـ به گمانم ـ معنا داشت. حالِ خوب، خوب بود. حالِ بد، بد. حالا هیچ چیزی معلوم نیست. نه وقتی خوبم مطمئنم که خوبم و نه وقتی بدم اطمینان دارم که حالم خوش نیست. قدیم کتاب که میخواندم، فیلمی اگر میدیدم، درس اگر میخواندم، هر کاری اگر میکردم معنا داشت. حالا انگار همه چیز قفل شده. جایی از قول مسکوب نوشته بودم: غلافم چنان سخت و محکم شده که نمیتوانم بشکافمش و بیرون بیایم.» احساس میکنم درون خودم سنگ شدهام، سخت شدهام.
حالا انگار دویدن توی خیابانها، ایستادن و زل زدن به حسن یوسفهای پشت شیشهی بانک ملی سر فلان خیابان، پرسه زدن توی کوچه پس کوچههای قدیمی شهر و نگاه کردن به خانهها درها دیوارها آدمها، حرف زدن با درختها، بوی شیرینِ شیرینیفروشیها، خوردن مربا، ایستان وسط پلهای هوایی و دنبال کردن ماشینها، لمس برگهای جوان درختها، گشتن لابهلای قفسههای کتابسراها دنبال کتابی که هیچ کجا نیست، بوی کتابها، حتا بوی غذاهایی که مامان میپزد، حالا انگار دیگر هیچ کدام مثل قبل نیست. یعنی خیلی وقت است که دیگر هیچ کدام مثل قبل نیست. دلم دیگر هیچ کدام اینها را نمیخواهد. راستش را بخواهید دلم دیگر هیچ چیزی نمیخواهد. مثل کسی که به هرچه خواسته نرسیده و هرچه داشته از چنگش درآوردهاند و حالا دیگر سِر شده. سنگ شده. شدهام علیِ فیلم "چیزهایی هست که نمیدانی". نمیدانم از بس فیلم را دیدهام شدهام مثل علی فیلم یا شاید چون مثل علی فیلمام اینقدر دیدهام فیلم را. یک جایی از فیلم زن به علی میگوید: یه روز قرار بود جهانو زیر و رو کنی، حالا رفتی تو غارت، از اونجا فقط نگاه میکنی. میتونستی نگاهم نمیکردی. روت میشد یه کاغذ میذاشتی اینجا مینوشتی به من مربوط نیست لطفا با من کاری نداشته باشید.» چند دیالوگ بعد علی میگوید: درست میشه. بازی میکنیم دیگه. آدم تو غار حوصلهاش سر میره.»
اینها را گردن ویروس کرونای جدید و قرنطینه و الخ نمیاندازم. با حس و حالی که دارم این روزها برایم ایدهآلترین روزهای ممکن اند. جدای از اینکه گمان میکنم در حال تجربهی جالبترین پدیدهی تمام عمرمان هستیم ـ که شاید روزی بیشتر دربارهاش نوشتم ـ هیچ کاری نکردن، توی خانه (غار) ماندن، کلا "مجبور نبودن" تنها چیزی است که میخواهم.
اگر زمانی آمدی و اینها را خواندی بدان که.
لعنت به همهی این حرفا. دلم برات تنگ شده. خیلی.
حتما نباید قبلا کارمندی دون پایه در دفتر نامههای بیصاحب در واشنگتن بوده باشی تا مثل بارتلبی "ترجیح" بدهی که هیچ کاری نکنی. میشود نویسندهی نامههای صاحب داری باشی که روی دستت ماندهاند و هیچ وقت به صاحبشان نرسیدهاند و نخواهند رسید و ترجیح بدهی کار نکنی. ترجیح بدهی چیزی نخوانی. ترجیح بدهی چیزی ننویسی. ترجیح بدهی صبح که شد از تختت بیرون نیایی. ترجیح بدهی چیزی نخوری. ترجیح بدهی تلفن که زنگ خورد جواب ندهی. ترجیح بدهی با کسی صحبت نکنی. ترجیح بدهی کلا هیچ غلطی نکنی.
احتمالا سالها بعد شاید زمانی که از شلوغیها و صداها و گرفتاریها پناه بردهای به گوشهای دنج و خلوت، یاد میکنی از روزهایی که ویروسی همهی جهان را گذاشته بود سر کار. روزهایی که مینشستی پشت پنجرهی اتاقت توی همان خانهی دلنشین طبقهی پنجم فلان خیابان و نگاه میکردی به چراغهای زرد و سفید و سرخ و آبی و سبز دوردستها و نور متحرک چراغ ماشینها، و صدای غمناک ابراهیم منصفی از اسپیکرها پخش میشد و تو به هیچ چیز فکر نمیکردی. در حالی که بیشتر از یک ماه بود که درس نخوانده بودی، یک تابلوی نیمه کارهی رنگ روغن گوشهی اتاقت خاک میخورد و چند ماه بعد باید از پایان نامهای دفاع میکردی که برایش هیچ غلطی نکرده بودی. اما تو همچنان ترجیح میدادی به هیچ چیز فکر نکنی. روزهایی که صبح تا شب مچاله میشدی گوشهی تختت و رمانهای دوزاری انگلیسی زبان میخواندی و سریالهای کشدار جنایی آمریکایی تماشا میکردی و ترجیح میدادی به هیچ چیز فکر نکنی.
بهت قول میدهم که دلت برای این روزها تنگ خواهد شد.
پس تازیانه بود و تن؛ و تن زیرِ تازیانه بود. و آسمان بر لاشهی روز چادری کشید سیاه. پس شب بود؛ و آواز مردِ مست! و چشمِ تازیانه دیگر تن را ندید؛ و دستِ تازیانه او را جست و نیافت. آنک زمین بخفت. و آسمان خواب رفته بود. و اینک در همهی این گیهانِ به خواب رفتهی خاموش تنها منِ اژدهاک با درد خود بیدار مانده بودم. و دلِ من با بیاشکترین چشم میگریست. اینک سرخترینْ خون من تنها آتشِ روشن در این دشتِ خاموش بود. من بر خود نگریستم که سخت میلرزم. من بر خود نگریستم که مارگونه به خود میپیچم. از پا تا سر ـ من ـ خود را دیدم که درد داشت. و درد از پا تا سر در تنِ من میرویید. و درد در رگهای من میجوشید. و درد راه میجست بیرون آمدن را. ناگهان من به خود پیچیدم؛ و همهیْ کالبدم به خود پیچید. و من لرزیدم؛ و همهیْ کالبدم به خود لرزید. و من خود را در خود فرو بردم؛ و من در من فرو رفتم. و آنگاه از من ـ از گودنای هستی من ـ با نهیب و خشمی تیز، دو مار ـ کِشان خروش و غُرّش سهم ـ سر زد؛ چون بیرونزدنِ دیوانهی آتش و دود از دهانهی خاموشترین کوه! و چنین ـ چون بیرونزدنِ دیوانهی آتش و دود از دهانهی خاموشترین کوه ـ باری دو مارِ غریوَنده از شانههای من برزد؛ سیاه و سرخ؛ که خون بود و درد بود. و من بنگریستم در خود و اشک فشاندم؛ که این مارِ کینه بود!
پس من اندیشیدم ژرف. به سرزمینی اندیشیدم دوردست و تهی. و اندیشهی من راه به سرزمینِ دوردست کشید. و من با کوهِ اندوهانم از زمین پردرد برخاستم که مرا بر پشتِ خود نگهداشته بود. اینک باد در جنگلها پیچید؛ خیزابهها کنارهها را شکستند؛ آسمان غُرّید؛ ابرها گریستند؛ گیتی بهدرد روزِ دیگر زاد ـ و من به سوی سرزمین دوردست میرفتم.
| اژدهاک ـ بهرام بیضایی ـ دیوان نمایش \ جلد یک |
یک ساعت است نگاهم مانده روی دیوار روبهرو و کنده نمیشود. میخواهم بنویسم اما نمیدانم چی نمیدانم برای کی نمیدانم اصلا که چی؟
دلم مثل همیشه برایت تنگ شده. شبها بدتر است. نیمهشبها بدتر. از خواب که بیدارم میکند بدتر. پشیمان نیستم از رفتنم. دیر یا زود باید میرفتم. آن روز نه، دیروز. دیروز نه، امروز. امروز نه، فردا. آدم میتواند بگذارد دیوارهای اتاقی آرام آرام به سمتش حرکت کنند و نفسش را تنگ کنند و تنگتر کنند و کم کم خفهاش کنند یا میتواند همان اول خودش آرام آرام جمع کند و برود. مثل مگسی که همین الان پنجره را به رویش بستم و ماند بین شیشه و توری پنجره و هوای آزاد بیرون. پایینِ توری یک پارگی بزرگ وسطش دارد، میتواند پیدایش کند و خودش را رها کند یا همان پشت بماند و بمیرد و خشک شود. هوا چند درجه گرمتر شده. درها را که باز کنی انگار بوی بهار میآید. درِ تراس را باز گذاشتم به امید بوی بهار و حواسم به مگسها نبود. من هنوز همانم که وقتی مگسی اطرافش باشد تا از شرش خلاص نشود آرام نمیگیرد. یک قمری لانه ساخته روی کولر و گند زده به تراس. گلدانهای پشت پنجره انگار شادابتر شدهاند. همه چیزِ این خانه مثل همیشه حالش خوب است و تنها مأمن من. نمیگویم جایت خالیست. جز جای خالی بزرگی که از تو مانده گوشهی قلبم جایت دیگر در هیچ گوشهای از زندگی من خالی نیست.
نوشتن چقدر سخت شده. جان میکنم و کلمهها را یکی یکی پشت سر هم قطار میکنم. مثل زندگی کردن که سخت شده. مثل زنده ماندن که سخت شده. حتا مثل مردن که سخت شده. این روزها، اتفاقها، آدمها، کرونا. آخرامان باید یک شکلی شبیه وضعیت این روزهای ما داشته باشد. حال و این روزهای ما اگر رمان بود به گمانم از همان رمانها میشد که آدم نمیتواند زمینشان بگذارد. از همان رمانها که آدم از بدبختیهای مکرر راوی نفسش میگیرد. دل خوش کردهام به اتفاقهای خوبی که قرار است بعدها بیفتند. به اینکه هیچ چیز قرار نیست اینطور بماند. به اینکه پشت سیاهیها سفیدی است.
قرار شده فقط روزهای کشیک برویم بیمارستان. توی خانه ماندن خوب است. میتوانم تا ابد توی خانه بمانم و ککم نگزد. هرچه باشد از ترسِ توی نگاه آدمها، مریضها، پرسنل بیمارستان، از آن پاویون دخمه طور کوفتی، اصلا از هر چیزی بیرون از این دیوارها و پنجرهها بهتر است.
آدمها عجیباند. کارهای عجیب میکنند. منتظراند تا از هر فرصتی به نفع خودشان استفاده کنند. آدمها، رؤسای آدمها، زیردستانشان، از بالا تا پایینشان عجیباند. دیروز گوشهای نوشتم زمانهی خوبی نیست. مردمان خوبی نیستیم. اما بعد پشیمان شدم. گاهی فکر میکنم شرایط فعلی دقیقا همان شرایطی است که باید باشد. همهی آنچه شده دقیقا همانی است که باید میشده. همهی آنچه که دیدهایم دقیقا همانیاست که باید میدیدیم.
اخیرا یک جایی از آنتروپی خواندم. تو از فیزیک بهتر از من سر در میآوری. علم ـ که از قضا تنها چیزی است که میشود به آن اعتماد کرد ـ میگوید آنتروپی جهان رو به مثبت است. و این یعنی بینظمی در جهان رو به افزایش است. یعنی جهان دارد به سمت نبودن هیچ نظم و اساسی، به سمت "هیچ" میرود. علم ثابت کرده که جهان دارد روز به روز پوچتر میشود. با این حساب به گمانم آنتروپی حوالی ما خیلی بیشتر از جاهای دیگر است. از علم بخواهم بگویم شاید کرونا هم دارد انتخاب طبیعی وار ضعیفترها را از بین میبرد تا قویترها باقی بمانند. دارد همان کاری را میکند که هزاران سال است طبیعت در حال انجامش است. نسیم طالب اما از "antifragile" میگوید. سختیها و ضربهها و دشواریها و یحتمل ویروسها و الخ قرار است از ما موجودات قویتری بسازند.
دارم مزخرف مینویسم! آنچه در سرم میگذرد همینقدر در هم و بینظم است. همینقدر بیربط.
پ ن: مگس مذکور دیگر پشت پنجره نیست. و حالا احتمالا نسبت به چند ساعت پیش مگس قویتری است. و حالا احتمالا گونهی مگسها نسبت به قبل چند درجه ـ یا چند صدم درجه یا هرچی ـ گونهی قویتری شده!
ساعت دوازده و نمیدانم چندِ نیمه شب بود. حس کردم یکی دیگر از آن حملههای گریهای که وقتی شروع میشود دیگر هیچ جوره نمیتوانم جلویش را بگیرم و خودم را آرام کنم دارد شروع میشود. حسم اشتباه نبود. همینطور که خودم را از تخت میکشیدم پایین و اشکهام میریخت از اتاق رفتم بیرون و نشستم توی تاریکی آشپزخانه، شانهام را تکیه دادم به در کابینت، زانوهایم را بغل کردم و گریهام رها شد. چیز بدی نبود. گریه کردن چیز بدی نیست. یاد گرفتهام که رهایش کنم. نمیدانم چقدر طول کشید تا توانستم خودم را ـ که دیگر ترسیده بودم ـ از جا بلند کنم و تا دستشویی بکشانم و به صورتم آبی بزنم و برگردم به اتاق خواب.
بعد خواب عجیبی دیدم. دیدن خوابهای عجیب البته برای من تازگی ندارد. جزئیاتش خاطرم نیست، شاید اگر همان موقع مینوشتم بهتر میتوانستم تعریفش کنم. همین قدر یادم هست که در یک کوهستان برفی بودم، تنها، بعد فکر کردم میتوانم تا بالای کوه پرواز کنم، یا یک همچین چیزی. خوب من توی خوابهام فکر میکنم. آینده را، گاهی گذشته را تغییر میدهم، تصمیم میگیرم از کجا، کی، شروع شود و کجا تمام شود و کی از خواب بیدار شوم و الخ. شاید به این خاطر است که کاملا خواب نیستم یا یک درصدی هوشیاری دارم یا هرچی. بعد تصمیم گرفتم از کوه بروم بالا، بعد مثل حرکت روی یک سرسره در جهت عکس بی هیچ لرزشی، آرام و یکنواخت حرکت کردم به بالا، بعد سرعت گرفتم، بعد سرعتم زیاد شد، بعد سرعتم آنقدر زیاد شد که کم کم همه چیز را دو بعدی میدیدم، بعد درختهای کاج را سر و ته و دو بعدی میدیدم، بعد آنقدر سرعتم زیادتر شد که سفیدی برف و سیاهی کاجهای برعکس در هم مخلوط شدند و همه چیز را خاکستری میدیدم و بعد تصمیم گرفتم از خواب بیدار شوم. ساعت ـ همانطور که گوشی موبایلم نشان میدهد ـ پنج و سی و هشت دقیقهی صبح بود، چون همان لحظه توی نوت موبایلم نوشتم: درختا اونجا سر و ته درمیان و میتونی در عرض چند ثانیه هزاران متر رو طی کنی.» کجا؟! هرجا! هرجا که بود من دیگر من نبودم. این منی که دست دارد و اینها را تایپ میکند نبودم. این منی که چشم دارد و از چشمهاش اشکهای غیر قابل کنترل میریزد نبودم. من بودم بدون تن، بدون درد، بدون هیچ چیزی که دست و پایم را بگیرد.
چند ساعت بعد، از خواب که بیدار شدم، با دو تا قیچی و یک شانه رفتم توی دستشویی و یک ساعت بعد با موهایی که دست کم بیست سانتیمتر از جلوش کوتاه شده بود آمدم بیرون. دوش گرفتم. موهایم را با سشوار خشک کردم و همان شب توییت کردم که: چارتا ویدئو یوتیوب نگاه کردم و بعد رفتم ریدم تو چتریام.» چون واقعا ریده بودم توی چتریام. البته شانس آوردم که فقط ریدم توی چتریام، چون معمولا میرینم تو کل موهام. و این خودش یعنی پیشرفت. یا هرچی. اصلا به درک!
الان حالم بهتر است. به خودم گفتهام: ببین این روزا رو میرم جلو تا ببینم چی پیش میاد. تهِ تهش اگه دیدم نمیتونم ادامه بدم یا هرچی کار خودمو تموم میکنم. الان نه.» از وقتی اینها را با خودم میگویم حالم بهتر است. اگر بخواهم یک نمودار رسم کنم (کار مزخرفی که همیشه میکنم) که مثلا محور عرضیاش زمان و محور طولیاش درد باشد، یک حالت سینوسی طور پیدا میکند که به مرور دارد تبدیل به یک خط صاف میشود هرچند هیچوقت آن خط صاف به صفر نمیرسد و همیشه یک مقداری از درد زیر خط نمودار کوفتیام وجود دارد. که خب به درک .
یک جایی از انیمیشن inside out هست که کل سیستمشان خاموش میشود و هیچ کدام حسها دیگر کار نمیکنند و رایلی دیگر هیچ چیزی را حس نمیکند. گاهی فکر میکنم شاید کم کم دارم دچار یک چنین وضعیتی میشوم. که خب باز به درک!
[گگور] در نامهای که هیچگاه برای رگینه نفرستاد به او نوشت: ممنونم که هیچگاه مرا نفهمیدی، زیرا همه چیز را همین به من آموخت. ممنونم که با چنین شوری به من جفا کردی، زیرا زندگیام را همین رقم زد.»
| جان و صورت _ جورج لوکاچ |
میگفت من همیشه تنها بودم، تنها خواهم موند و تنها هم میمیرم. گفتم تنها بودن یک چیز است، تنها مردن یک چیز دیگر. تنها مردن یک حکایت غریب غم انگیز است؛ تنها بودن یک تجربهی جذابِ گاهی لازم ـ به شرطی که خیلی طولانی نشود. تنها بودن چیزیست که بعضیها تجربهاش میکنند، تنها مردن چیزیست که همه. هم آن پسر بیست و چند سالهای که ساعت سه و بیست دقیقه ی صبح یکی از روزهای تابستان پارسال با آمبولانس آوردندش اورژانس ـ تنها ـ و گفتند این مادرمرده خودشو از پنجرهی اتاقش پرت کرده پایین تنها مرد؛ هم نیما که یک شب خوابیدیم و صبح که بیدار شدیم دیگر نبود و کسی نمیداند چه ساعتی و چرا قلبش ایستاد؛ هم شایسته که با هفتاد تا قرص متادون خودش را خلاص کرد؛ هم مادربزرگم که یک صبح بهاری جلوی چشممان و توی آغوشمان چشمهاش را بست و دیگر هیچ وقت باز نکرد؛ هم همهی آنها که تا امروز مردهاند؛ هم همهی ما که خواهیم مرد. تنها مردن یک حقیقت اجتناب ناپذیر است. و گمان نمیکنم حتا تجربهی تنها بودن به اندازهی تمام عمر هم چیزی از غربتش کم کند.
تنها بودن اما حکایت دیگری دارد. از من بپرس که همه جورهاش را تجربه کردهام. از اتاق خوابم توی طبقهی دوم خانهی پدری که عملا قلمرو من بود بگیر تا گوشهی دنج اتاق رنگ روغن نگارخانه پشت سهپایهها، تا آن خانهی کنار پارک ته شهر، تا آپارتمان طبقه هفتم بلوک چهارده و بعد بلوک سیو چهار و بعد بلوکی دیگر، تا پشت بام مسجد دانشگاه، تا تراس فراخ بخش جراحی یک و هر پشت بام و کافه و گوشه و کوچه و پس کوچهای توی این شهر لعنتی که آدمهای در جست و جوی خلوت را مثل آهنربا به خودشان میکشانند. به قول احسان عبدیپور "از هرچی فقیر بودیم از خلوت اعیان بودیم." هستیم. و اگر عمر و زندگی امان بدهد خواهیم بود چون زندگی بدون خلوت برایمان مثل جان کندن است کف آسفالت یک اتوبان شلوغ.
از تنهایی که میگویم منظورم فقط آن جنبهی ذهنی و درونیاش نیست. آن که همیشه هست. منظورم تنهایی به معنی واقعی کلمه است. از همان تنهاییها که اگر نیمه شبی خودت را از پنجرهی اتاقت پرت کنی پایین کسی نباشد که جلویت را بگیرد، کسی نباشد که ببردت بیمارستان یا قبرستان یا هر جهنم دیگری. از همان تنهاییها که مینا توی کنعان دلش میخواست. از همانها که مرتضی میگفت بیکس میشی مینا بیکسی کم دردی نیست. اما مسئله درد نیست، مسئله وجود چیزی است که دیگر شده عضوی از تو. شبیه دستی که نمیتوانی بکنی و بندازیاش جلوی سگ یا شب با آشغالها بگذاری دم در یا ببری توی یک دخمهای، بیابان درهای، جایی رهایش کنی و بی او برگردی خانه. از بدیهای تنها زندگی کردن این است که بعد از چند سال به خودت میآیی و میبینی دیگر نمیتوانی تنها زندگی نکنی. تبدیل به آدمی میشوی که یک قسمت از مغزش که مربوط به خود و خویشتن و خلوت و اینهاست رشد کرده و باقی قسمتهاش نه تنها به تکامل نرسیده که حتا کوچکتر هم شده. اصلا دچار آتروفی شده. شبیه آدمی که سالها روی ویلچر نشسته و عضلات پاهاش تحلیل رفته. خلاصه کنم. تبدیل شده به چیز ناقصالخلقهای که به آدمیزاد نمیماند دیگر.
کم کم به این نتیجه میرسی که شاید اصلا به خاطر همین است که نمیتوانی آدمهای اطرافت را برای خودت نگه داری. چون طی همهی این سالها، بارها به این نتیجه رسیدهای که بدون آنها هم میتوانی دوام بیاوری. و بعد میترسی. از خودت، از تنهاییات، از خلوتت، از خوابهایت که آدمهایش همه شبیه خودت هستند یا بعد از مدتی شبیه خودت میشوند، خوابهایی که خودت هستی و یک عالمهی دیگر از خودت میان خودت. و بعد گم میشوی، بیدار میشوی، و هنوز تنهایی.
* عنوان قسمتی از یکی از شعرهای سهراب سپهری است:
کنار مشتی خاک
در دوردست خودم، تنها، نشستهام.
نوسانها خاک شد
و خاکها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شدهای!
چهرهات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کردهام.
میترسم.
خوابیدهام. خیره به سقف. همه چیز دور سرم چرخ میخورد. من دور همه چیز چرخ میخورم. من خوابیده، نشسته، ایستاده. من در حال سماع. من چرخان به دور خودم، تخت، اتاق، خانه. من ایستاده روی سقف، چسبیده به دیوار، معلق. من گیج. من منگ.
گفت برایش شعر بخوانم. صدای خودم توی سرم پیچید. صدای خودم سالها پیش که اینها را بلند و رسا آواز میکردم: من درد در رگانم، حسرت در استخوانم، چیزی نظیر آتش در جانم پیچید. تا قطرهیی به تفتگیِ خورشید جوشید از دو چشمم. همین که واژههاش درون تودهی خاکستری سرم رسوب کردهاند حرصم را درمیآورد. ب. حق داشت خواب ببیند دارد شاملو را کتک میزند!
دستانِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
به او نگاه میکنم. و همه چیز دور سرم چرخ میخورد. دست میکشم کنار گونهاش، انگشت میکشم روی ابروهاش، بینیش، لبهاش. و همه چیز دور سرم چرخ میخورد: بخواب! بخواب که بیداری دوای درد ما نیست دیگر.
مسکنها دارند تأثیرشان را از دست میدهند. سردرد از پس سرم دارد راهش را باز میکند به باقی قسمتها. و همه چیز دور سرم چرخ میخورد.
افکاری در تاریکترین نقاط ذهنم روی هم تلنبار شده اند. هر از گاهی، از اعماق این آتشفشانِ کهنهی خاموش، شعلههایی سربرمیکشد و مغزم را میسوزاند. افکاری تاریک، در تاریکترین نقاط ذهن. چرا از یاد نمیبرم؟ و همه چیز دور سرم چرخ میخورد. کلمهها درون هم فرو میروند، توی هم حل میشوند.
تو میفهمی از چی حرف میزنم؟
_ ای کاش چراغِ معجزهای سراغ داشتم تا فریاد برکشم:
اینک
چراغ معجزه
مَردُم!»
اما نه. خبری از معجزه نیست. خبری از چراغ نیست. همه چیز تاریک و گنگ است. تاریکی دور سرم چرخ میخورد. گنگ بودنِ حال و آینده مغزم را میسوزاند.
ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتا
با نانِ خشکِشان.
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.
جز از برای قسمت کردن.» واژهها مسخره شدهاند. واژهها هیچ کدام معنای اصیل خودشان را ندارند. وای از روزی که واژهها از معنا تهی شوند. حتا با نان خشکشان»؟ وقتی میگویم شاملو حرصم را درمیآورد از چی حرف میزنم؟! آنان به آفتاب شیفته بودند، بله! زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتِشان بود. که چی؟! واژهها از معنا تهی شدهاند. تنها چیزی که ازشان مانده زیباییشان است وقتی که شاعرمسلکی تردست، پشت هم قطارشان میکند. شعر زمان ما اما باید کمی از بار سانتیمانتالِ درونش کم شود. زیبایی دیگر به کار ما نمیآید.
_ جملهای مدام توی سرم تکرار میشود: ستمگران بعدی سرزمین ما چه کسانی خواهند بود؟»
ای کاش میتوانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم.
تو میفهمی از چی حرف میزنم؟
درباره این سایت