نوشته بودم: . ولی تو خوب باش. خوب که نباشی خیالم جمع نیست.
بعد فکر کردم مهم نیست با من باشی یا نباشی، مهم نیست این‌جا باشی یا نباشی، مهم نیست دیگری را به من ترجیح بدهی یا ندهی، مهم نیست من خوشبخت و خوشحال باشم یا نباشم. هیچ کدام این‌ها مهم نیست. همین که تو خوب باشی کفایت می‌کند.
بعد فکر کردم دوست داشتنِ زیاد، آدم را تا کجاها که نمی‌تواند بکشاند. فکر کردم که تو یک انسان مستقلی و می‌توانی گاهی خوب نباشی. می‌توانی ناراحت باشی، عصبانی باشی، مستاصل باشی. فکر کردم من و این دوست داشتن‌های دست و پا گیرم نمی‌توانیم ناراحتی‌ات را ببینیم. تو حق داری گاهی ناراحت باشی ولی خوب نبودنت من را از پا درمی‌آورد. خوب که نباشی خیالم جمع نیست. خوب که نباشی یک جای کارم می‌لنگد. خوب که نباشی من هم از پس هزار کیلومتر بدم.
بعد فکر کردم اگر قرار باشد تو را بسپارم به زمان، به دیگری، به دیگران، به هر آن‌چه که من نمی‌دانمش یا نمی‌بینمش هنوز، اگر قرار باشد تو را بگذارم و خود تنهایم را بردارم و برای همیشه بروم، اگر قرار باشد هیچ چیز از این سال‌ها نصیب من نباشد. اگر قرار باشد همه‌ی این‌ها بشود و حال تو خوب نشود، چه فایده؟ چه فایده از همه‌ی این رفتن‌ها؟ فکر کردم خیالم که جمع نباشد نمی‌توانم دست از تو بکشم. و این دست نکشیدن‌ها معنی‌اش این نیست که چیزی از تو بخواهم، معنی‌اش این است که همیشه بخشی از وجودم اسیر تو می‌ماند. معنی‌اش این است که من دیگر هیچ وقت تمام و کمال از آن خودم نخواهم شد. پس خوب باش.
تو حق داری که گاهی خوب نباشی. ولی تو خوب باش. خوب که نباشی خیالم جمع نیست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها