شب که می‌شود دلم می‌خواهد حرف بزنم. مثل سگ دلم می‌خواهد حرف بزنم. کلمه‌ها مثل آن مخلوط مهوع گیر کرده پشت حلق قبل از استفراغ دلشان می‌خواهد از مغزم بزنند بیرون. نکته‌ی مسخره‌اش اینجاست که نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم. گاهی اوقات خودم هم خودم را نمی‌فهمم.

دیشب یک نفر برایم نوشت:‌ شما خیلی جذاب هستید.» مدت‌ها بود کسی با این صراحت از من تعریف نکرده بود؟ برایش نوشتم: واقعا؟» باورم نمی‌شد که جذاب باشم. برایش نوشتم: من احتمالا آدم دوست داشتنی‌ای نیستم. به خاطر این‌که دوستای زیادی داشتم که دیگه ندارمشون. یا نیستن دیگه کنارم یا نیستن دیگه.» و بعد گریه‌ام گرفت. از این‌که داشتم این حرف‌ها را به کسی می‌زدم که هیچ نمی‌شناختمش گریه‌ام گرفت. بعد آنقدر گریه کردم که دچار تنگی نفس شدم. سینه‌ام درد گرفت. حالم بد شد. قبلش می‌خواستم همین حرف‌ها را برای تو بگویم اما دیدم هنوز بعد از چند روز پیام آخرم را ندیدی. پشیمان شدم. فکر کردم تو هم یکی از همان خیلی‌هایی هستی که دیگر ندارمشان. و گریه‌ام گرفت.

امروز پروپوزالم را بهانه کردم که از خانه بیرون نروم. حالم هیچ خوب نبود. بعد نگاه کردم دیدم همه‌ی چیزهایی که این‌جا نوشته‌ام همه‌شان یک مشت غر و مزخرف و چسناله‌ی تکراری اند. بعد دیدم همه‌ی جمله‌هایی که اخیرا توییت کرده‌ام هم یک مشت چسناله و مزخرف تکراری اند. بعد فکر کردم این همه ناراحتی و افسرده‌خویی از کجا می‌آید؟ از تو؟ از نبودنت؟ از خانواده‌ام که انگار در مشرق سیر می‌کنند و من در مغرب؟ از دوستانی که برایم نمانده‌اند؟ از سختی درس و کشیک‌ها؟ از تنهایی؟ از این‌که مدام چپیده‌ام توی این خانه و بیرون نمی‌روم؟ از کامل نبودن رژیم غذایی؟ از هرمون‌ها؟ از گرمای هوا؟ از چی؟ و به نتیجه نرسیدم. شاید همه‌ی این‌ها و هیچ کدام از این‌ها. بعد فکر کردم به چیزی که این اواخر مدام بهش فکر می‌کنم. به آینده. به ترسم از آینده. به این‌که فردا چه می‌شود و چه نمی‌شود. به بی‌تجربگی‌هایم. به این‌که هیچ کس نیست که این راه را قبلا رفته باشد و راهنمایی‌ام کند و برایم بگوید که چکار کنم و چکار نکنم. به این‌که همیشه باید بروم و سرم به سنگ بخورد و برگردم و باز دوباره همه‌ی این‌ها تکرار شود تا شاید یاد بگیرم راه درست چیست. به همه‌ی این‌ها فکر کردم و به نتیجه‌ی مشخصی نرسیدم. بعد با ص که چند سال است امتحان تخصص می‌دهد و قبول نمی‌شود بحث کردم و سعی کردم کمی به چالش بکشمش که اصلا برای چه باید متخصص شد؟ تحمل این همه سختی و بدبختی به چه قیمتی؟ و این‌که اصلا ارزشش را دارد یا نه؟ همه‌ی این‌ها را گفتم که خودم را قانع کنم. که یک نفر بگوید این راه سخت و طولانی ارزشش را دارد.

با همه‌ی این‌ها، یک چیزی توی زندگی من باید باشد که نیست. یک جای کارم می‌لنگد و هنوز نفهمیده‌ام که دقیقا چیست. در هر حال از چسناله نوشتن خسته شده‌ام. کاش بتوانم خودم را بزنم به بی‌خیالی. به فکر نکردن. به هرچه پیش آید خوش آید.

 


مشخصات

آخرین جستجو ها