بیست و پنج ساله‌ی دلداری دهنده به بیست و یک ساله‌های شکست عشقی خورده. اسم سرخ‌پوستی جدیدم شاید این باشد. مثل آدم‌های چهل پنجاه ساله که وقتی کوچک‌تری را گیر می‌آورند خیال نصیحت کردن به سرشان می‌زند. به گمانم خودشان را می‌گذارند جای کوچک‌ترِ مذکور و خیال می‌کنند اگر در سن و سال او بودند چکار می‌کردند. من راستش خیلی اهل حرف زدن نیستم. اهل نصیحت کردن که اصلا. توی تمام دنیا فقط یک نفر هست که با او حرفی برای گفتن دارم که آن هم. ولش کنید!

پسرک از چند وقت پیش اصرار داشت با من حرف بزند. حالا نه که مثلا من خیلی فرد بخصوصی باشم، انگار بعضی چیزها روی پیشانی آدم نوشته شده باشد. روی پیشانی من هم یحتمل با قلمی نامرئی نوشته شده: هی! بیایید با من درددل کنید. یا بیایید اسرارتان را با من درمیان بگذارید یا بیایید از خصوصی‌ترین مسائلتان با من حرف بزنید، من دوست دارم. این یکی آمده بود از شکست عشقی _به قول خودش_ حرف بزند. همان کلیشه‌ی معروف و همیشگی. معشوق و محبوبی که بعد از چند سال عاشق را رها می‌کند و می‌رود و انگار نه انگار روزهایی، خاطره‌هایی، گذشته‌ای در کار بوده. حرف‌هاش که تمام شد پرسیدم: تموم شد؟ گفت آره. گفتم: خب! گفت ینی می‌خواین برین؟ گفتم: چی می‌خوای بشنوی ازم؟ گفت تو رو خدا یه چیزی بگو که آرومم کنه. یک چیزهایی گفتم که احتمالا هرکس دیگری هم بود می‌گفت، شاید هم نه، اما قسمت جالب حرف‌هام برای خودم جمله‌ی آخری بود که گفتم. جمله‌ای که خودم هیچ وقت نتوانستم به آن عمل کنم. مثل پدر و مادری که رؤیاهای محقق نشده‌شان را توی فرزندانشان جستجو می‌کنند. مثل پدر و مادری که خودشان توی زندگی هیچ دستاوردی نداشته‌اند اما توقع دارند فرزندشان بیل گیتسی کسی بشود. گفتم: اگه می‌دونی امیدی به برگشتنش هست براش بجنگ، تلاش کن. ولی اگه می‌بینی امیدی نیست بذار کلا از زندگیت بره بیرون. کلا. بذار هیچ اثری ازش نمونه. بذار "تموم" بشه.» باور کنید آن تموم را هم گذاشتم توی کوتیشن مارک که تأکید بیشتری روی ومِ "تمام کردن" داشته باشم. و دقیقا در همان لحظه صدایی درونم گفت: تو اگه بیل زنی. . می‌خواستم مثل معتادی که دیگری را از مسیری که اگر پایش را در آن بگذارد چیزی جز بدبختی و فلاکت و نکبت برایش نخواهد داشت برحذر می‌دارد، برایش بگویم اگر تمام کردن بلد نباشی یا اگر بلد باشی و نخواهی یا نتوانی که تمام کنی می‌شوی یک معلق مانده‌ی میان هوا و زمین که نه جاذبه‌ای به زمینش می‌کشد و کارش را تمام می‌کند و نه قدرتی از بالا دستش را می‌گیرد و به سمت خود می‌کشد. می‌شوی یک بلاتکلیف واقعی. می‌شوی یک بیست و پنج ساله‌ی دلداری دهنده به بیست و یک ساله‌های شکست عشقی خورده.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها