جلسهی ظهر رئیس بیمارستان با اینترنها را بهانه میکنم و به دکتر میگویم درمانگاه نمیروم. از بیمارستان میزنم بیرون. صدایی توی گوشم جستار میخواند. ترسان از اینکه دکتر در خیابان یا پیادهرو یا روی پل عابر پیاده ببینتم مثل کسانی که از چیزی فراری اند به اطرافم نگاه میکنم. به ایستگاه اتوبوس میرسم. چهار زن با گردنهایی کج به سمت چپ چشم به راه آمدن اتوبوس هستند. چشمهاشان ماشینها را دنبال میکند و توی سرشان چه خبر است خدا میداند. صدای توی گوشم دارد از تهی بودن هستی شناسانهی میل به سِ حقیقت میگوید: کافکا فهمیده بود هیچ دلیلی ندارد حقیقتی که ما میدانیم و به آن اعتماد داریم بیهوا و بیدلیل عوض نشود. فهمیده بود تصور ما از پیوستگی حقیقت صرفا بر پایهی میل ما به س حقیقت است، بر پایهی اینکه همه چیز همانطور که هست خواهد ماند چون تا بوده همین بوده.» صدای توی گوشم معتقد است در دنیای حقیقتهای تازه هر چیزی معنایی جدید دارد، معنایی تثبیت نشده، تایید نشده.» اتوبوس به ایستگاه میرسد. من به معنای تایید نشدهی حقیقت آدمها فکر میکنم، حقیقت پول، حقیقت فقر، حقیقت گلوله، حقیقت جنگ، حقیقت خونهای ریخته، حقیقت آلودگی، حقیقت بیماری، حقیقت آنفلوآنزا. به مادرم گفته بودم با این همه گیری آنفلوآنزا هر روزی که پایمان را توی آن بیمارستان کوفتی میگذاریم انگار داریم با جانمان بازی میکنیم. من به حقیقت ترس فکر میکنم. به حقیقت جهان این روزها. اگر آنطور که ویتگنشتاین میگفت من جهان خودم باشم، آن وقت هر تَرَکی در استحکام جهان، من را خلاف اراده و قصدم تغییر میدهد.» من تغییر کردهام، درست، اما آنچه اتفاق افتاده بود تَرَک نبود، استحکام جهانِ ما بالکل فرو ریخته بود و ما را همراه خود آوار کرده بود. برایم واضح بود که نه تنها هیچ چیز مثل قبل نمیشود، بلکه هیچ چیز هیچ وقت آنطوری نبوده که قبلا بود.» میدان اطلسی از اتوبوس پیاده میشوم. به کتابسرایی همان حوالی میروم که هرچند بسیار درهم و به هم ریخته است اما میشود میان شلوغی و بیسروسامانیاش کتابی چاپ قدیم با قیمتی کمی به قیمت معقول نزدیک پیدا کرد. تیرم اما به خطا میرود. پشت جلد همان کتابهای چاپ قدیم روی قیمتهای قدیمی برچسب زدهاند و قیمتها را به روز کردهاند. یک کتاب از همین برچسب خوردهها و دو تا از کتابهای بیژن الهی را از قفسهی کتابهای سی درصد تخفیف خورده برمیدارم. جلد یکیش پاره شده. مدتها دنبال همین کتاب توی کتابفروشیهای مختلف شهر گشتهام و کی باورش میشود که عاقبت آن را با جلدی پاره توی کتابهای تخفیف خورده پیدا کنم؟ به حقیقت بیژن الهی فکر میکنم. خودش در وصف خودش در وصیتنامهاش نوشته بود: بیژن الهی، غریب این دنیای بیوفا. زیر لب میگویم من معنی غربت، معنی بیوفایی، معنی کتابهای کم طرفدار، معنی جلدهای پاره را خوب میفهمم آقای الهی. از کتابسرا بیرون میزنم. گوشیام را از جیبم بیرون میآورم. را روشن میکنم. توییتر را باز میکنم و مینویسم: کتاب اینقدر گرونه که آدم هوس ی به سرش میزنه. روی برگهای زرد و نارنجی و قهوهای افتاده کف پیاده رو پا میگذارم. صدای توی گوشم همچنان دارد استحکام و پیوستگی حقیقت را دست میاندازد. ناگهان میفهمیم هیچ چیز آنطوری نبوده که فکر میکردیم، آدمها آنطوری نیستند که فکر میکردیم، برگهای توی خیابان همانی نیستند که به جا میآوردیم، همسایههایمان شاید قاتلان یا حداقل جاسوسانی باشند که به ترامپ رای دادهاند. حقیقت دیگر هیچ توقع منطقیای را برآورده نمیکند. دیگر با دانستههای من نمیخواند.» شانهام از سنگینی کولهام درد گرفته. به تو فکر میکنم. به جملههایی که بیرحمانه اما نه از ته دل برایت نوشته بودم: برو پی کسی که بودنش بند قدرتی که زورت بهش نمیرسه نباشه. عقلم رسما گفته بود برو بدون آنکه دلم خواسته باشد بروی. به حقیقت تو فکر میکنم. به حقیقتی که ممکن است بیهوا و بیدلیل عوض شود. کافکا درست فهمیده بود؟
صدای توی گوشم داشت میگفت: کسانی که از آیندهای که نمیشناسند جان سالم به در میبرند در پاداش تجربهای تصور نشدنی به دست میآورند.»*
* قسمتهای داخل گیومه بخشهایی بود از جستار "با عقل جور در نیایید یا چطور در زمانه ترامپ بنویسید" نوشتهی الکساندر همُن با ترجمهی معین فرخی.
درباره این سایت