ما در یک سالن نمایش بزرگ بودیم، من تنها فردِ روی صحنه. آن حلقه‌ی نورِ تک و زرد رنگ، من را نشانه گرفته بود و پابه‌پایم حرکت می‌کرد. تماشاگران میخکوبِ صحنه بودند، میخکوبِ من. تو اما همان ناظرِ کج‌خلقِ بداخلاقی بودی که هیچ چیز برایش جالب نبود. به هیچ حرف خنده‌داری نمی‌خندید. از هیچ داستان عجیبی تعجب نمی‌کرد. هیچ حرف ظریفی احساساتش را جریحه‌دار نمی‌کرد. هیچ تصویری برقی در چشمانش نمی‌انداخت. هیچ جوره اقناع نمی‌شد.

من اما بیخیالِ همه‌ی آدم‌ها تمام تمرکزم را گذاشته بودم روی همان یک تماشاگرِ ماسکه. تلاش کردم که به وجدش بیاورم ولی بی‌فایده بود. تماشاگرِ بی‌حس‌وحالِ داستانِ ما زُل زده بود به صحنه، به من، به کوچک‌ترین حرکاتم، به حرف‌هایم و هیچ تلاشی خوشنودش نمی‌کرد. من داشتم خودم را روی صحنه هلاک می‌کردم، او هیچ جوره راضی نمی‌شد.

حقیقت اینجاست که آدمِ روی صحنه تا یک جایی طاقت می‌آورد. یا بهتر بگویم، تا یک جایی حاضر است پیش برود. از یک جایی جلوتر رفتن؟ نه! ممکن نیست.

از کجا معلوم که تا ته داستان برویم و من همه‌ی خودم را برایت بگذارم در طبق اخلاص و به قول خودت "تا تهش" بروم و تو باز هم همان تماشاگرِ راضی‌نشونده نمانی؟

تماشاگر داستان ما تصمیم گرفته نقش آدم بده‌ی ماجرا را بازی کند و این دیگر تقصیر من نیست.



مشخصات

آخرین جستجو ها