در آمریکا، در شمال نیوانگلند، در کورنیش نیوهمپشایر، خانه‌ای بود نود و نه جریبی و ییلاق‌مانند که بر فراز تپه‌ای قرار داشت و مردی در پس دیوارها و حصار بلندش پنهان شده بود. خانه‌ای که دروازه‌اش به روی کمتر کسی گشوده شده بود.
می‌گویند در پشت حصار و در پس یک ردیف درخت، خانه‌ی ساده‌ی یک طبقه‌ی اخرایی رنگی وجود داشت و یک باغچه‌ی کوچک و صد متری دورتر، آن سوی یک جوی آب، اتاقکی سلول مانند و سیمانی بود که پنجره‌اش رو به آسمان باز می‌شد. می‌گویند داخل اتاقک یک بخاری بوده و یک میز دراز با یک ماشین تحریر و یک قفسه و چندتایی کتاب.
آنجا، توی همان سلول سیمانی، پشت آن میز و ماشین تحریر، همان جایی بوده که خانواده‌ی گلس خلق شدند. آنجایی که مردی پریده‌رنگ و لاغراندام جادو می‌کرده. کلمه پشت کلمه پشت کلمه می‌گذاشته و داستان‌هایی می‌ساخته، کیفیت‌‌هایی می‌آفریده، شخصیت‌هایی خلق می‌کرده. شخصیت‌هایی از جنس "سیمور"، از جنس خودش. سیموری که هیچ وجه اشتراکی با بقیه‌ی آدم‌ها ندارد. سیموری که با همه‌ی غیرواقعی بودنش برای ما همه‌چیز بود. سیموری که انگار مرشدِ ما بود، مرادِ ما بود.
آنجا توی همان اتاقک کوچک مردی بوده که انزوا و سکوت را به شهرت و محبوبیت و همه‌ی دردسرهایش ترجیح داده بوده. مردی که بهتر از هر کسی می‌دانسته: که چون با خلق درآمیختی همه‌چیز از پسِ آن آید.»*
آن مرد "جروم دیوید سلینجر" بود، نویسنده‌ی مورد علاقه‌ام، مردی که وقتی در سال ۲۰۱۰، پس از ۹۱ سال زندگی در عزلت از دنیا رفت، نیم قرن از چاپ آخرین داستان و آخرین حضورش در انظار عمومی گذشته بود. چرا؟ شاید به خاطر این‌که خودش هم باور کرده بود که: همه‌ی تماشاگرا همون خانوم چاقه‌ی سیمورن.»

* از تذکرة الأولیای عطار


مشخصات

آخرین جستجو ها