یک کیفیتی هم هست به نام شکننده بودن در برابر کسی که دوستش داری. این شکنندگی گاهی تبدیل به حماقت می‌شود، گاهی تو را لال می‌کند، گاهی تو را مجبور می‌کند ادای نفهمیدن دربیاوری. خلاصه وقتی کسی را بیشتر از آن‌چه که باید دوست بداری در مقابلش جوری رفتار نمی‌کنی که همیشه.
صبح جمعه است. با یک لیوان بزرگ چای کنار دستم، تی‌شرتی گشاد بر تنم، موهای شانه نکرده‌ی پریشان و چشم‌های پف‌آلود پشت عینک و دست‌هایی زخم و زیل، چهارزانو نشسته‌ام روی صندلی پشت کامپیوتر، از اسپیکرها صدای موسیقی یان تیرسن می‌آید و من دارم فکر می‌کنم چرا نباید زد توی دهان کسی که پایش را از گلیمش درازتر می‌کند؟ چرا سرش فریاد نمی‌زنم که من خیلی باهوش‌تر از آنم که فکرش را می‌کنی؟ که حتا از پس چند صد کیلومتر هم می‌توانم چشم‌های دروغگوی پشت نور آبی صفحه‌ی موبایل را ببینم. که اگر کاری نمی‌کنم همه‌اش به خاطر. این حرف‌ها گفتن ندارد. منّتی نیست. تا بوده چنین بوده. شاید یک کسی این وسط باید ادای احمق‌ها را دربیاورد.
کسی هست که نمی‌دانم بگویم شیخم، مرشدم یا. نمی‌دانم. به من می‌گفت مبارزه کن. خطر کن. گفتم می‌ترسم. گفت: که از دستش بدهی؟ همین حالا هم نداری‌اش. راست می‌گفت. گفتم حس می‌کنم تهش هیچی نیست. گفت بگذار رازی را برایت بگویم. ته هیچ چیز چیزی نیست. به احتمال قطع به یقین ته شورانگیزترین عشق‌ها هم چیزی نباشد. گفت پی عاقبت نباش. تا جایی که می‌توانی بجنگ اما بدان که وقتی پای قلب در میان باشد، به احتمال بسیار بازنده‌ایم. گفت مهم این است. قهرمان تراژدی بازنده‌ای سرفراز است.
به گمانم من هم باخته‌ام. از همان روز اول باخته بودم. من اما بازنده‌ای سرفرازم؟ گمان نمی‌کنم او این‌طور فکر کند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها